شعری از بهرام سیاره (پریش شهرضایی)
عشق را بیمعرفت معنا مکن |
زر نداری مشت خود را وا مکن |
گر نداری دانش ترکیب رنگ |
بین گلها زشت یا زیبا مکن |
خوب دیدن شرط انسان بودن است |
عیب را در این و آن پیدا مکن |
دل شود روشن ز شمع اعتراف |
با کس ار بد کردهای حاشا مکن |
ای که از لرزیدن دل آگهی ! |
هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن |
زر بدست طفل دادن ابلهیست |
اشک را نذر غم دنیا مکن |
پیرو خورشید یا آئینه باش |
هر چه عریان دیدهای افشا مکن |
ای بس آبادی! که بوم یوم شد |
بر سر یک مشت گل دعوا مکن |
چون خدا بر تو خدائی میکند |
اضطراب از روزیِ فردا مکن |
متحد گردید و طوفان شد نسیم |
دوستی با بیسر و بیپا مکن |
پشت بر محراب دل کردن خطاست |
قامتت را جای دیگر تا مکن |
چون به شمعی میرسی پروانه باش |
وز نگاه این و آن پروا مکن |
پیش بیرنگان که مست حیرتند |
گر دو رنگی میکنی با ما مکن |
گر ز آب برکه میترسی پریش |
دعوی غواصیِ دریا مکن |