بر دار کردن حسنک وزیر

داستان بر دار کردن حسنک وزیر!
نقل از تاریخ بیهقی

و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک در پیش گرفتند. و دو مرد پیک راست کردند با جامۀ پیکان که از بغداد آمدند و نامۀ خلیفه آورده که حسنک قرمطی است و او را بر دار باید کرد و به سنگ باید کُشت تا بار دیگر بر رغم خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. چون کار‌ها ساخته آمد، دیگر روز چهار شنبه دو روز مانده از سفر امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصگان و مطربان و در شهر خلیفۀ شهر را فرمود داری زدند بر کِنان مصلای بلخ! فرود شارستان! خلق، روی آنجا نهاده بودند.
بوسهل بر نشست و آمد تا نزدیک دار، بر بالایی بایستاد. سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیاورند. چون از کران بازار عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید، میکائیل بدانجا اسب بداشته بود، پذیرۀ وی آمد. وی را مَواجر خواند و دشنام‌های زشت داد. حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد. عامۀ مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشت‌ها که بر زبان راند و خواص مردم خود نتوان گفت که این میکائیل را چه می‌گفتند. پس از حسنک این میکائیل که خواهر ایاز را به زنی کرده بود بسیار بلا‌ها دید و محنت‌ها کشید و امروز بر جای است و به عبادت و قرآن خواندن مشغول شده است. چو دوستی زشت کند، چه چاره از باز گفتن! حسنک را پای دار آوردند و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمده‌اند. قرآن خوانان قرآن می‌خواندند. حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش! وی دست اندر زیر کرد و اِزار‌بند استوار کرد و پایچه‌های اِزار را ببست و جُبه و پیراهن بِکِشید و دور انداخت با دستار! برهنه با آِزار بایستاد. دست‌ها در هم کرده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صد هزار نگار! همۀ خلق به درد می‌گریستند. خودی روی پوش آهنی بیاوردند. عمداً تنگ چنانکه روی و سرش را نپوشیدی. آواز دادند که سر ورویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه! حسنک را همچنان می‌داشتند. او لب می‌جنباند و چیزی می‌خواند تا خودی فراخ‌تر آوردند. در این میان احمد جامه‌دار بیامد سوار و رو به حسنک کرد و پیغامی بگفت که خداوند سلطان می‌گوید: این آرزوی توست که خواسته بودی و گفته بودی که چون پادشاه شوی ما را بر دار کن! ما بر تو رحمت خواستیم کرد. اما امیرالمومنین نوشته است که تو قرمطی شده‌ای و به فرمان او بر دار می‌کنندت.
حسنک هیچ نگفت. پس از آن خود فراختر که آورده بودند سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که بدو! دَم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند شرم ندارید مرد را که می‌بِکِشید! به‌دار بزنید به دو! خواست که شوری بزرگ برپا شود. سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند. حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند. بر مَرکَبی که هرگز ننشسته بود، بنشاندند و جلادش استوار ببست و رَسَن‌ها فرو آورد و آواز دادند که سنگ دهید! ! هیچ کس دست به سنگ نمی‌کرد و همه‌ زار‌زار می‌گریستند. کس دست ب سنگ نمی‌کرد و همه زار می‌گریستند، خاصه نشاپوریان. پس مشتی رند را زر دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن بگلو افکنده بود و خفه کرده!
این است حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمهالله علیه، این بود که خود به زندگی گاه گفتی که: «مرا دعای نشاپوریان بسازد» و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستدند،‌
نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت، هیچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم که این مکر ساخته بودند، نیز برفتند.

و این افسانه‌ایست با بسیار عبرت و این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا بیک سوی نهادند. احمق مردی که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز
ستاند… چون از این فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود، از شکم مادر! پس از آن شنیدم، از ابوالحسن خربلی که دوست من بود و از مختصان بوسهل که: «یک روز شراب می‌خورد و با وی بودم؛ مجلسی نیکو آراسته و غلامان و ماهرویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز، در آن میان فرموده بود تا سر حسنک، پنهان از ما، آورده بودند و بداشته در طبقی، با مکبه، پس گفت: «نوباوه‌ای آورده‌اند، از آن بخوریم». همگان گفتند: «بخوریم». گفت: «بیارید».
آن طبق بیاوردند و از دور مکبه برداشتند. چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم و بوسهل زوزنی بخندید و به اتفاق شراب در دست داشت، به بوستان ریخت و سر باز بردند و من در خلوت دیگر‌روز او را بسیار ملامت کردم. گفت: «ای ابوالحسن، تو مردی مرغ دلی، سر دشمنان چنین باید» و این حدیث فاش شد. همگان او را بسیار ملامت کردند بدین حیث و لعنت کردند. آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بونصر روزه نگشاد و سخت غمناک و اندیشمند بود، چنانکه بهیچ وقت او را چنان ندیده بودم و می‌گفت: «چه امید ماند؟». خواجه احمد حسن هم برین حال بود و بدیوان ننشست و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پایهایش همه فرو تراشید
و خشک شد، چنانکه اثری نماند تا به دستوری فرود گرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست؟ و مادرحسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم که دو سه ماه از او این حدیث پنهان داشتند و چون بشنید جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست به درد، چنان که حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: «بزرگا، مردا،
که این پسرم بود، که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان»! ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند، که این بشنید، بپسندید و جای آن بود و یکی از شعرای خراسان نشاپوری این مرثیه بگفت اندر ماتم وی، و بدین جای یاد کرده شد: رباعی

ببرید سرش را که سران را سر بود
آرایــش ملک و دهر را افسر بود

گر قرمطی و جهود یا کافر بود
از تخت بـــدار بر شدن منکر بود

دیدگاهتان را بنویسید