عبدالرحمن جامی

عبدالرحمن جامی.

مولانا نورالدّین عبدالرّحمن جامی (۸۱۷- ۸۸۹هـ.ق) از شاعران و نویسندگان بزرگ قرن نهم و از عارفان شهیر است.
آثار متعددی به نظم و نثر از وی باقی مانده که از آن جمله کتاب بهارستان است که آن را از پیروی از گلستان سعدی به نثر مسجع و به نام فرزندش ضیاء الدین یوسف
نوشته است.
اکنون برای آشنایی با این کتاب و مقایسه نثر آن با نثر گلستان چند داستان از آن را می خوانیم.

چند حکایت از بهارستان جامی

طاووس و زاغ.

طاووسی و زاغی در صحن باغی فراهم رسیدند و عیب و هنر یکدیگر را دیدند. طاووس با زاغ گفت:
“این موزه سرخ که در پای توست, لایق اطلس زرکش و دیبای منقش من است. همانا که آن وقت که از شب تاریک عدم, به روز روشن وجود مى آمده ایم در پوشیدن موزه غلط کرده
ایم.
من موزه کیمخت سیاه تو را پوشیده ام و تو موزه ادیم سرخ مرا.”
زاغ گفت: “حال بر خلاف این است؛ اگر خطایی رفته است, در پوششهای دیگر رفته است, باقی خلعتهای تو مناسب موزه من است؛
غالباً در آن خواب آلودگی, تو سر از گریبان من برزده ای و من سر از گریبان تو.”
در آن نزدیکی کپْکی سر به جیب مراقبت فرو برده بود و آن مجادله و مقاوله را مى شنود.
سر برآورد که: “ای یاران عزیز و دوستان صاحب تمیز! این مجادله های بیحاصل را بگذارید و از این مقاوله بلاطائل دست بدارید.
خدای تعالی همه چیز را به یک کس نداده و زمام همه مرادات در کف یک کس ننهاده.
هیچ کس نیست که وی را خاصه ای داده که دیگران را نداده است و در وی خاصیتی نهاده که در دیگران ننهاده,
هر کس را به داده خود خُرسند باید بود و به یافته خُشنود”.

مورِ با همت.

موری را دیدند به زورمندی کمر بسته, و ملخی را ده برابر خود برداشته.
به تعجب گفتند: “این مور را ببینید که با این ناتوانی باری به این گرانی چون مى کشد؟”
مور چون این سخن بشنید بخندید و گفت: “مردان, بار را با نیروی همت و بازوی حمیت کشند, نه به قوت تن و ضخامت بدن”،

روباه زیرک.
روباهی با گرگی مصادقت مى زد و قدم موافقت مى نهاد. با یکدیگر به باغی بگذشتند.
در استوار بود و دیوارها پرخار. گرد آن بگردیدند تا به سوراخی رسیدند, بر روباه فراخ و بر گرگ تنگ.
روباه آسان درآمد و گرگ به زحمت فراوان. انگورهای گوناگون دیدند و میوه های رنگارنگ یافتند.
روباه زیرک بود, حال بیرون رفتن را ملاحظه کرد و گرگ غافل چندان که توانست, بخورْد.
ناگاه باغبان آگاه شد. چوبدستی برداشت و روی به دیشان نهاد. روباه باریک میان, زود از سوراخ بجست و گرگ بزرگ شکم در آنجا محکم شد.
باغبان به وی رسید و چوبدستی کشید. چندان بزدش که نه مرده و نه زنده، پوست دریده و پشم کنده, از سوراخ بیرون شد.

حکایت عبدالله جعفر.

از عبدالله بن جعفر رضی الله عنه منقول است که روزی عزیمت سفر کرده بود و در نخلستان قوی فرود آمده بود.
غلام سیاهی نگهبان آن بود. دید که سه قرص نان به جهت قوت وی آوردند. سگی آنجا حاضر شد.
غلام یک قرص را پیش سگ انداخت, بخورْد. دیگری را بی نداخت, آن را نیز بخورْد. پس دیگری را هم به وی انداخت, آن را هم بخورْد.
عبدالله رضی الله عنه از وی پرسید که هر روز قوت تو چیست؟ گفت: این که دیدی. فرمود که چرا بر نفس خود ایثار نکردی؟
گفت: این در این زمین غریب است. چنین گمان مى برم که از مسافتی دور آمده است و گرسنه است. نخواستم که آن را گرسنه بگذارم.
پس گفت: امروز چه خواهی خورد؟ گفت روزه خواهم داشت.
عبدالله رضی الله عنه با خود گفت: همه خلق مرا در سخاوت ملامت کنند و این غلام از من سخیتر است.
آن غلام و نخلستان را و هرچه در آنجا بود همه را بخرید. پس غلام را آزاد کرد و آنها را به وی بخشید.

دیدگاهتان را بنویسید