عمرولیث

خبر به عمرولیث بردند که اسماعیل ابن احمد از جیحون بگذشت و به شهر بلخ آمد و شحنۀ سرخس و مرو بگریخت و طلب مملکت می‌کند. عمرولیث به نیشابور بود. ۷۰ هزار سوار ارز داد همه برگستوان پوش و با سلاح و عدت تمام و روی به بلخ نهاد. چون به یکدیگر رسیدند مصاف کردند. اتفاق چنان افتاد که عمرولیث در بلخ گرفتار شد و ۷۰ هزار سوار او به هزیمت برفتند. چنان که یک تن را جراحتی نرسید و نه کسی اسیر گشت، الا از میان همه عمرولیث گرفتار شد. چون او را پیش اسماعیل آوردند بفرمود تا او را به روزبانان سپردند و این یک فتح از عجایب دنیاست.
چون نماز دیگر شد، فراشی که از آنِ عمرولیث بود در لشکرگاه می‌گردید، چشمش به عمرولیث افتاد و دلش بسوخت. پیش او رفت. عمرو او را گفت امشبی را با من باش که بس تنها بماندم. پس گفت مردم تا زنده باشد او را از قُوت چاره نیست. تدبیر چیزی خوردنی کن که مرا گرسنه است. فراش یک منی گوشت به دست آورد و تابه‌ای آهنین از لشگریان عاریت خواست. به هر جانب بدوید و لَختی سرگین خشک از دشت برچید. کلوخی دو سه بر هم نهاد و تابه بر سر نهاد تا قلیه کند. چون گوشت بر تابه کرد به طلب پاره‌ای نمک شد و چنین بود که روز به آخر آمده بود. سگی بیامد و سر در تابه کرد تا استخوان بردارد. دهانش بسوخت. سگ سر برآورد و حلقۀ تابه در گردنش افتاد و از سوزش آتش به تک خاست و تابه را ببرد.
عمرو لیث چون چنان دید رو سوی لشگریان و نگهبانان کرد و گفت: عبرت گیرید که من آن مَردَم که بامدادان مطبخ من چهار صد شتر می‌کشید، شبانگاه سگی برداشته است و می‌برد و دیگر گفت که بامداد امیری بودم و شبانگاه اسیرم و این حال هم یکی از عجایب جهان است.

دیدگاهتان را بنویسید