غزلی از سعدی

هزار جهد بکردم که سِرِ عشق بپوشم,
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم.
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم,
شمایل تو بدیدم نه عقل ماندُ نه هوشم.
حکایتی ز دهانت به گوشِ جان آمد,
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم.
مگر تو روی بپوشیو فتنه بازنشانی,
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم.
منِ رمیده دل آن به که در سماع نیایم,
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم.
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب,
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم.
مرا به هیچ بدادیو من هنوز بر آنم,
که از وجود تو مویی به عالَمی نفروشم.
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت,
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم.
مرا مگوی که سعدی طریقِ عشق رها کن,
سخن چه فایدهْ گفتن, چو پند می ننیوشم.
به راه بادیهْ رفتن به از نشستن باطل,
وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم.

b

دیدگاهتان را بنویسید