۵ حکایت از باب اول بوستان سعدی

در عدل و تدبیر و رای

حکایت

**********

شنیدم که در وقت نزع روان

به هرمز چنین گفت نوشیروان

که خاطر نگهدار درویش باش

نه در بند آسایش خویش باش

نیاساید اندر دیار تو کس

چو آسایش خویش جویی و بس

نیاید به نزدیک دانا پسند

شبان خفته و گرگ در گوسفند

برو پاس درویش محتاج دار

که شاه از رعیت بود تاجدار

رعیت چو بیخند و سلطان درخت

درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت

مکن تا توانی دل خلق ریش

وگر میکُنی، می‌کَنی بیخ خویش

اگر جاده ای بایدت مستقیم

ره پارسایان امیدست و بیم

طبیعت شود مرد را بخردی

به امید نیکی و بیم بدی

گر این هر دو در پادشه یافتی

در اقلیم و ملکش پَنَه یافتی

که بخشایش آرد بر امیدوار

به امید بخشایش کردگار

گزند کسانش نیاید پسند

که ترسد که در مُلکش آید گزند

وگر در سرشت وی این خوی نیست

در آن کشور آسودگی بوی نیست

اگر پای بندی رضا پیش گیر

وگر یک سواره سر خویش گیر

فراخی در آن مرز و کشور مخواه

که دلتنگ بینی رعیت ز شاه

ز مستکبران دلاور بترس

ازان کو نترسد ز داور بترس

دگر کشور آباد بیند به خواب

که دارد دل اهل کشور خراب

خرابی و بدنامی آید ز جور

بزرگان رسند این سخن را به غور

رعیت نشاید به بیداد کُشت

که مر سلطنت را پناهند و پُشت

مراعات دهقان کن از بهر خویش

که مزدور خوشدل کند کار بیش

مروت نباشد بدی با کسی

کز او نیکویی دیده باشی بسی

_________

پیاده سازی انواع فایل های صوتی

saberi564.ir

حکایت

**********

شنیدم که خسرو به شیرویه گفت

در آن دم که چشمش ز دیدن بخُفت

برآن باش تا هرچه نیت کنی

نظر در صلاح رعیت کنی

اَلا تا نپیچی سر از عدل و رای

که مردم ز دستت نپیچند پای

گریزد رعیت ز بیدادگر

کند نام زشتش به گیتی سمر

بسی بر نیاید که بنیاد خَود

بِکَند آن که بنهاد بنیاد بد

خرابی کند مرد شمشیر زن

نه چندان که دود دل پیرزن

چراغی که بیوه زنی برفروخت

بسی دیده باشی که شهری بسوخت

ازان بهره ورتر در آفاق نیست

که در ملکرانی بانصاف زیست

چو نوبت رسد زین جهان غربتش

ترحم فرستند بر تربتش

بدو نیک مردم چو می بگذرند

همان به که نامت به نیکی برند

خدا ترس را بر رعیّت گمار

که معمار ملک است پرهیزگار

بد اندیش توست آن و خونخوار خلق

که نفع تو جوید در آزار خلق

ریاست به دست کسانی خطاست

که از دستشان دستها برخداست

نکو کار پرور نبیند بَدی

چو بد پروری خصم خون خودی

مکافات موذی به مالش مکن

که بیخش برآورد باید ز بن

مکن صبر بر عامل ظلم، دوست

چه از فربهی بایدش کَند پوست

سر گرگ باید هم اول برید

نه چون گوسفندان مردم درید

پیاده سازی انواع فایل های صوتی
http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

چه خوش گفت بازارگانی اسیر

چو گِردش گرفتند دزدان به تیر

چو مردانگی آید از رهزنان

چه مردان لشکر، چه خیل زنان

شهنشه که بازارگان را بخَست

در خیر بر شهر و لشکر ببست

کی آن جا دگر هوشمندان روند

چو آوازه ی رسم بد بشنوند؟

نکو بایدت نام و نیکی قبول

نکودار بازارگان و رسول

بزرگان مسافر بجان پرورند

که نام نکویی به عالم برند

تبه گردد آن مملکت عن قریب

کز او خاطر آزرده آید غریب

غریب آشنا باش و سیاح دوست

که سیاح جلاب نام نکوست

نکودار ضِیف و مسافر عزیز

وز آسیبشان بر حذر باش نیز

ز بیگانه پرهیز کردن نکوست

که دشمن توان بود در روی دوست

غریبی که پر فتنه باشد سرش

میازار و بیرون کن از کشورش

تو گر خشم بر وی نگیری رواست

که خود خوی بد دشمنش بر قفاست

وگر پارسی باشدش زاد و بوم

به صنعاش مفرست وسُقلاب و روم

همانجا امانش مده تا به چاشت

نشاید بلا بر دگر کس گماشت

که گویند برگشته باد آن زمین

کزو مردم آیند بیرون چنین

قدیمان خود را بیفزای قدر
که هرگز نیاید ز پرورده قدر

چو خدمتگزاریت گردد کُهُن

حق سالیانش فرامُش مکن

گر او را هَرَم دست خدمت ببست

تو را بر کرم همچنان دست هست

_________

پیاده سازی انواع فایل های صوتی

http://www.saberi564.ir

<حکایت

**********

شنیدم که شاپور دم در کشید

چو خسرو به رسمش قلم درکشید

چو شد حالش از بینوایی تباه

نبشت این

حکایت

به نزدیک شاه

چو بذل تو کردم جوانی خویش

به هنگام پیری مرانم ز پیش

عمل گر دهی مرد مُنعم شناس

که مفلس ندارد ز سلطان هراس

چو مفلس فرو برد گردن به دوش

از او بر نیاید دگر جز خروش

چو مُشرف دو دست از امانت بداشت

بباید بر او ناظری بر گماشت

ور او نیز در ساخت با خاطرش

ز مُشرف عمل بر کن و ناظرش

خدا ترس باید امانت گزار

امین کز تو ترسد امینش مدار

امین باید از داور اندیشناک

نه از رفع دیوان و زجر و هلاک

بیفشان و بشمار و فارغ نشین

که از صد یکی را نبینی امین

دو همجنسِ دیرینه را هم قلم

نباید فرستاد یک جا به هم

چه دانی که همدست گردند و یار

یکی دزد باشد، یکی پرده دار

چو دزدان زهم باک دارند و بیم

رود در میان کاروانی سلیم

یکی را که معزول کردی ز جاه

چو چندی برآید ببخشش گناه

بر آوردن کام امیدوار

به از قید بندی شکستن هزار

نویسنده را گر ستون عمل

بیفتد، نَبُرد طناب امل

به فرمانبران بر شه دادگر

پدر‌وار خشم آورد بر پسر

گَهَش می زَنَد تا شود دردناک

گَهی می کند آبش از دیده پاک

چو نرمی کنی خصم گردد دلیر

وگر خشم گیری شوند از تو سیر

درشتی و نرمی به‌هم‌در به است

چو رگ‌زن که جراح و مرهم نِه است

جوانمرد و خوش خوی و بخشنده باش

چو حق با تو پاشد تو بر بنده پاش

نیامد کس اندر جهان کو بماند

مگر آن کز او نام نیکو بماند

نمرد آنکه ماند پس از وی بجای

پل و خانی و خوان و مهمانسرای

هر آن کو نماند از پسش یادگار

درخت وجودش نیاورد بار

وگر رفت و آثار خیرش نماند

نشاید پس مرگش الحمد خواند

چو خواهی که نامت بود جاودان

مکن نام نیک بزرگان نهان

همین نقش بر خوان پس از عهد خویش

که دیدی پس از عهد شاهان پیش

همین کام و ناز و طرب داشتند

به آخر برفتند و بگذاشتند

یکی نام نیکو ببرد از جهان

یکی رسم بد ماند از او جاودان

به سمع رضا مشنو ایذای کس

وگر گفته آید به غورش برس

گنهکار را عذر نسیان بنه

چو زنهار خواهند زنهار ده

گر آید گنهکاری اندر پناه

نه شرط است کشتن به اول گناه

چو باری بگفتند و نشنید پند

بده گوش مالش به زندان و بند

وگر پند و بندش نیاید به کار

درختی خبیث است بیخش برآر

صوابست پیش از کشش بند کرد

که نتوان سر کُشته پیوند کرد

چو خشم آیدت بر گناه کسی

تأمل کنش در عقوبت بسی

که سهل است لعل بدخشان شکست

شکسته نشاید دگر باره بست

پیاده سازی انواع فایل های صوتی

http://www.saberi564.ir

دیدگاهتان را بنویسید