۱۱ حکایت از باب دهم بوستان سعدی

باب دهم در مناجات و ختم کتاب

حکایت

*********

بیا تا برآریم دستی ز دل

که نتوان برآورد فردا ز گل

به فصل خزان در نبینی درخت

که بی برگ ماند ز سرمای سخت

برآرد تهی دستهای نیاز

ز رحمت نگردد تهیدست باز؟

مپندار از آن در که هرگز نبست

که نومید گردد برآورده دست

قضا خلعتی نامدارش دهد

قدر میوه در آستینش نهد

همه طاعت آرند و مسکین نیاز

بیا تا به درگاه مسکین نواز

چو شاخ برهنه برآریم دست

که بی برگ از این بیش نتوان نشست

خداوندگارا نظر کن به جود

که جرم آمد از بندگان در وجود

گناه آید از بنده ی خاکسار

به امید عفو خداوندگار

کریما به رزق تو پرورده ایم

به انعام و لطف تو خو کرده ایم

گدا چون کرم بیند و لطف و ناز

نگردد ز دنبال بخشنده باز

چو ما را به دنیا تو کردی عزیز
به عقبی همین چشم داریم نیز

عزیزیّ و خواری تو بخشیّ و بس

عزیز تو خواری نبیند ز کس

خدایا به عزت که خوارم مکن

به ذلّ گُنه شرمسارم مکن

مرا شرمساری ز روی تو بس

دگر شرمساری مکن پیش کس

مسلط مکن چون منی بر سرم

ز دست تو به گر عقوبت برم

به گیتی بتر زین نباشد بدی

جفا بردن از دست همچون خودی

گرم بر سر افتد ز تو سایه ای

سپهرم بود کمترین پایه ای

اگر تاج بخشی سر افرازدم

تو بردار تا کس نیندازدم

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی
http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی
http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

تنم می بلرزد چو یاد آورم

مناجات شوریده ای در حرم

که می گفت شوریده ی دلفگار

الهی ببخش و به ذلّم مدار

بلطفم بخوان و مران از درم

ندارد به جز آستانت سرم

تو دانی که مسکین و بیچاره ام

فرو مانده ی نفس امّاره ام

نمی تازد این نفس سرکش چنان

که عقلش تواند گرفتن عنان

که با نفس و شیطان برآید به زور؟

مصاف پلنگان نیاید ز مور

به مردان راهت که راهی بده

وز این دشمنانم پناهی بده

خدایا به ذات خداوندیت

به اوصاف بی مثل و مانندیت

به لبیک حجّاج بیت الحرام

به مدفون یثرب علیه السلام

به تکبیر مردان شمشیر زن

که مرد وغا را شمارند زن

به طاعات پیران آراسته

به صدق جوانان نوخاسته

که ما را در آن ورطه ی یک نفس

ز ننگ دو گفتن به فریاد رس

امیدست از آنانکه طاعت کنند

که بی طاعتان را شفاعت کنند

به پاکان کز آلایشم دور دار

و گر زلّتی رفت معذور دار

به پیران پشت از عبادت دو تا

ز شرم گنه دیده بر پشت پا

که چشمم ز روی سعادت مبند

زبانم به وقت شهادت مبند

چراغ یقینم فرا راه دار

ز بند کردنم دست کوتاه دار

بگردان ز نادیدنی دیده ام

مده دست بر ناپسندیده ام

من آن ذره ام در هوای تو نیست

وجود و عدم در ظلامم یکی است

ز خورشید لطفت شعاعی بسم

که جز در شعاعت نبیند کسم

بدی را نگه کن که بهتر کس است

گدا را ز شاه التفاتی بس است

مرا گر بگیری به انصاف و داد

بنالم که عفوم نه این وعده داد

خدایا به ذلت مران از درم

که صورت نبندد دری دیگرم

ور از جهل غایب شدم روز چند

کنون کآمدم در به رویم مبند

چه عذر آرم از ننگ تردامنی؟

مگر عجز پیش آورم کای غنی

فقیرم به جرم و گناهم مگیر

غنی را ترحّم بود بر فقیر

چرا باید از ضعف حالم گریست؟

اگر من ضعیفم پناهم قوی است

خدایا به غفلت شکستیم عهد

چه زور آورد با قضا دست جهد؟

چه برخیزد از دست تدبیر ما؟

همین نکته بس عذر تقصیر ما

همه هرچه کردم تو بر هم زدی

چه قوت کند با خدایی خودی؟

نه من سر ز حکمت بدر می برم

که حکمت چنین می رود بر سرم

خدایا مقصّر به کار آمدیم

تهی دست و امیدوار آمدیم

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی
http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی
http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

سیه چرده ای را کسی زشت خواند

جوابی بگفتش که حیران بماند

نه من صورت خویش خود کرده ام

که عیبم شماری که بد کرده ام

تو را با من ار زشت رویم چه کار؟

نه آخر منم زشت و زیبا نگار

از آنم که بر سر نوشتی ز پیش

نه کم گردد ای بنده پرور نه بیش

تو دانائی آخر که قادر نیم

توانای مطلق تویی من کیم؟

گرم رَه نمائی رسیدم به خیر

ورم گم کنی باز ماندم ز سیر

جهان آفرین گر نه یاری کند

کجا بنده پرهیزگاری کند؟

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی
http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی
http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

چه خوش گفت درویش کوتاه دست

که شب توبه کرد و سحرگه شکست

گر او توبه بخشد بماند درست

که پیمان ما بی ثبات است و سست

به حقّت که چشمم ز باطل بدوز

به نورت که فردا به نارم مسوز

ز مسکینیم روی در خاک رفت

غبار گناهم بر افلاک رفت

تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار

که در پیش باران نپاید غبار

ز جرمم در این مملکت جاه نیست

ولیکن به ملک دگر پای نیست

تو دانی ضمیر زبان بستگان

تو مرهم نهی بر دل خستگان

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی
http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی
http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

مغی در به روی از جهان بسته بود

بتی را به خدمت میان بسته بود

پس از چند سال آن نکوهیده کیش

قضا حالتی صعبش آورد پیش

به پای بت اندر به امید خیر

بغلطید بیچاره بر خاک دیر

که درمانده ام دست گیر ای صنم

به جان آمدم رحم کن بر تنم

بزارید در خدمتش بارها

که هیچش به سامان نشد کارها

بتی چون برآرد مهمات کس

که نتواند از خود براندن مگس؟

بر آشفت کای پای بند ضلال

به باطل پرستیدمت چند سال

مهمی که در پیش دارم برآر

وگرنه بخواهم ز پروردگار

هنوز آن مغ آلوده رویش به خاک

که کامش برآورد یزدان پاک

حقایق شناسی در این خیره شد

همه وقت صافی بر او تیره شد

که سرگشته ای دون آتش پرست

هنوزش سر از خمر بتخانه مست

دل از کفر و دست از خیانت نشست

خدایش بر آورد کامی که جست

فرو رفته خاطر در این مشکلش

که پیغامی آمد به گوش دلش

که پیش صنم پیر ناقص عقول

بسی گفت و قولش نیامد قبول

گر از درگه ما شود نیز رد

پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟

دل اندر صمد باید ای دوست بست

که عاجزترند از صنم هرکه هست

محال است اگر سر بر این در نهی

که باز آیدت دست حاجت تهی

خدایا مقصر به کار آمدیم

تهیدست و امیدوار آمدیم

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی
http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی
http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

شنیدم که مستی ز تاب نبید

به مقصوره ی مسجدی در دوید

بنالید بر آستان کرم

که یارب به فردوس اعلی برم

موذن گریبان گرفتش که هین

سگ و مسجد! ای فارغ از عقل و دین

چه شایسته کردی که خواهی بهشت؟

نمی زیبدت ناز با روی زشت

بگفت این سخن پیر و بگریست مست

که مستم بدار از من ای خواجه دست

عجب داری از لطف پروردگار

که باشد گنهکاری امیدوار؟

تو را می نگویم که عذرم پذیر

در توبه بازست و حق دستگیر

همی شرم دارم ز لطف کریم

که خوانم گنه پیش عفوش عظیم

کسی را که پیری درآرد ز پای

چو دستش نگیری نخیزد ز جای

من آنم ز پای اندر افتاده پیر

خدایا به فضل توام دست گیر

نگویم بزرگی و جاهم ببخش

فروماندگی و گناهم ببخش

اگر یاری اندک زلل داندم

به نابخردی شهره گرداندم

تو بینا و ما خائف از یکدگر

که تو پرده پوشی و ما پرده در

برآورده مردم ز بیرون خروش

تو با بنده در پرده و پرده پوش

به نادانی ار بندگان سرکشند

خداوندگاران قلم در کشند

اگر جرم بخشی به مقدار جود

نماند گنه کاری اندر وجود

وگر خشم گیری به قدر گناه

به دوزخ فرست و ترازو مخواه

گرم دست گیری به جایی رسم

وگر بفکنی بر نگیرد کسم

که زور آورد گر تو یاری دهی؟

که گیرد چو تو رستگاری دهی؟

دو خواهند بودن به محشر فریق

ندانم کدامان دهندم طریق

عجب گر بود راهم از دست راست

که از دست من جز کژی برنخاست

دلم می دهد وقت وقت این امید

که حق شرم دارد ز موی سفید

عجب دارم ار شرم دارد ز من

که شرمم نمی آید از خویشتن

نه یوسف که چندان بلا دید و بند

چو حکمش روان گشت و قدرش بلند

گنه عفو کرد آل یعقوب را؟

که معنی بود صورت خوب را

به کردار بدشان مقید نکرد

بضاعات مزجاتشان رد نکرد

ز لطفت همین چشم داریم نیز

بر این بی بضاعت ببخش ای عزیز

کس از من سیه نامه تر دیده نیست

که هیچم فعال پسندیده نیست

جز این کاعتمادم به یاری تست

امیدم به آمرزگاری تست

بضاعت نیاوردم الا امید

خدایا ز عفوم مکن نا امید

و من‌الله‌التوفیق

دیدگاهتان را بنویسید