۳۱ حکایت از باب چهارم بوستان سعدی

باب چهارم در تواضع

**********

**********

ز خاک آفریدت خداوند پاک

پس ای بنده افتادگی کن چو خاک

حریص و جهان سوز و سرکش مباش

ز خاک آفریدندت، آتش مباش

چو گردن کشید آتش هولناک

به بیچارگی تن بینداخت خاک

چو آن سرفرازی نمود، این کمی

ازان دیو کردند، از این آدمی

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

یکی قطره باران ز ابری چکید

خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جایی که دریاست من کیستم؟

گر او هست حقا که من نیستم

چو خود را به چشم حقارت بدید

صدف در کنارش به جان پرورید

سپهرش به جائی رسانید کار

که شد نامور لؤلؤ شاهوار

بلندی از آن یافت کو پست شد

در نیستی کوفت تا هست شد

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

جوانی خردمند پاکیزه بوم

ز دریا برآمد به در بند روم

در او فضل دیدند و فقر و تمیز

نهادند رختش به جایی عزیز

مه عابدان گفت روزی به مرد

که خاشاک مسجد بیفشان و گرد

همان کاین سخن مرد رهرو شنید

برون رفت و بازش نشان کس ندید

بر آن حمل کردند یاران و پیر

که پروای خدمت ندارد فقیر

دگر روز خادم گرفتش به راه

که ناخوب کردی به رأی تباه

ندانستی ای کودک خودپسند

که مردان ز خدمت به جایی رسند

گرستن گرفت از سر صدق و سوز

که ای یار جان پرور دلفروز

نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک

من آلوده بودم در آن جای پاک

گرفتم قدم لاجرم باز پس

که پاکیزه به مسجد از خاک و خس

طریقت جز این نیست درویش را

که افکنده دارد تن خویش را

بلندیت باید تواضع گزین

که آن بام را نیست سُلّم جز این

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

شنیدم که وقتی سحرگاه عید

ز گرمابه آمد برون با یزید

یکی طشت خاکسترش بی خبر

فرو ریختند از سرایی به سر

همی گفت شولیده دستار و موی

کف دست شکرانه مالان به روی

که ای نفس من در خور آتشم

به خاکستری روی درهم کشم؟

بزرگان نکردند در خود نگاه

خدا بینی از خویشتن بین مخواه

بزرگی به ناموس و گفتار نیست

بلندی به دعوی و پندار نیست

تواضع سر رفعت افرازدت

تکبر به خاک اندر اندازدت

به گردن فتد سرکش تند خوی

بلندیت باید بلندی مجوی

ز مغرور دنیا ره دین مجوی

خدا بینی از خویشتن بین مجوی

گرت جاه باید مکن چون خسان

به چشم حقارت نگه در کسان

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

گمان کی برد مردم هوشمند

که در سرگرانی است قدر بلند؟

از این نامورتر محلی مجوی

که خوانند خلقت پسندیده خوی

نه گر چون تویی بر تو کبر آورد

بزرگش نبینی به چشم خرد؟

تو نیز ار تکبر کنی همچنان

نمایی، که پیشت تکبر کنان

چو استاده ای بر مقامی بلند

بر افتاده گر هوشمندی مخند

بسا ایستاده درآمد ز پای

که افتادگانش گرفتند جای

گرفتم که خود هستی از عیب پاک

تعنت مکن بر من عیب ناک

یکی حلقه ی کعبه دارد به دست

یکی در خراباتی افتاده مست

گر آن را بخواند، که نگذاردش؟

وراین را براند، که باز آردش؟

نه مستظهر است آن به اعمال خویش

نه این را در توبه بسته است پیش

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

شنیدستم که از راویان کلام

که در عهد عیسی علیه السلام

یکی زندگانی تلف کرده بود

به جهل و ضلالت سر آورده بود

دلیری سیه نامه ای سخت دل

ز ناپاکی ابلیس در وی خجل

بسر برده ایام، بی حاصلی

نیاسوده تا بوده از وی دلی

سرش خالی از عقل و پر ز احتشام

شکم فربه از لقمه های حرام

به ناراستی دامن آلوده ای

به ناداشتی دوده اندوده ای

به پایی چو بینندگان راست رو

نه گوشی چو مردم نصیحت شنو

چو سال بد از وی خلایق نفور

نمایان به هم چون مه نو ز دور

هوی و هوس خرمنش سوخته

جوی نیک نامی نیندوخته

سیه نامه چندان تنعم براند

که در نامه جای نبشتن نماند

گنهکار و خودرای و شهوت پرست

بغفلت شب و روز مخمور و مست

شنیدم که عیسی درآمد ز دشت

به مقصوره عابدی برگذشت

بزیر آمد از غرفه خلوت نشین

به پایش در افتاد سر بر زمین

گنهکار برگشته اختر ز دور

چو پروانه حیران در ایشان ز نور

تأمل به حسرت کنان شرمسار

چو درویش در دست سرمایه دار

خجل زیر لب عذرخواهان به سوز

ز شبهای در غفلت آورده روز

سرشک غم از دیده باران چو میغ

که عمرم به غفلت گذشت ای دریغ!

برانداختم نقد عمر عزیز

به دست از نکویی نیاورده چیز

چو من زنده هرگز مبادا کسی

که مرگش به از زندگانی بسی

برست آن که در عهد طفلی بمُرد

که پیرانه سر شرمساری نبُرد

گناهم ببخش ای جهان آفرین

که گر با من آید فبس القرین

در این گوشه نالان گنهکار پیر

که فریاد حالم رس ای دستگیر

نگون مانده از شرمساری سرش

روان آب حسرت بروی اندرش

وز آن نیمه عابد سری پر غرور

ترش کرده با فاسق ابرو ز دور

که این مدبر اندر پی ماچراست؟

نگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟

به گردن به آتش در افتاده ای

به باد هوی عمر بر داده ای

چه خیر آمد از نفس تر دامنش

که صحبت بود با مسیح و منش؟

چه بودی که زحمت ببردی ز پیش

به دوزخ برفتی پس کار خویش

همی رنجم از طلعت ناخوشش

مبادا که در من فتد آتشش

به محشر که حاضر شوند انجمن

خدایا تو با او مکن حشر من

در این بود و وحی از جلیل‌الصّفات

درآمد به عیسی علیه الصّلوه

که گر عالم است این و گر وی جهول

مرا دعوت هر دو آمد قبول

تبه کرده ایام برگشته روز

بنالید بر من بزاری و سوز

به بیچارگی هر که آمد برم

نیندازمش ز آستان کرم

عفو کردم از وی عملهای زشت

به انعام خویش آرمش در بهشت

وگر عار دارد عبادت پرست

که در خلد با وی بود هم نشست

بگو ننگ از او در قیامت مدار

که آن را به جنت برند این به نار

که آن را جگر خون شد از سوز و درد

گر این تکیه بر طاعت خویش کرد

ندانست در بارگاه غنی

که بیچارگی به ز کبر و منی

کرا جامه پاک است و سیرت پلید

در دوزخش را نباید کلید

بر این آستان عجز و مسکینیت

به از طاعت و خویشتن بینیت

چو خود را ز نیکان شمردی بدی

نمی گنجد اندر خدایی خودی

اگر مردی از مردی خود مگوی

نه هر شهسواری بدر برد گوی

پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست

که پنداشت چون پسته مغزی در اوست

از این نوع طاعت نیاید بکار

برو عذر تقصیر طاعت بیار

چه رند پریشان شوریده بخت

چه زاهد که بر خود کند کار سخت

به زهد و ورع کوش و صدق و صفا

ولیکن میفزای بر مصطفی

نخورد از عبادت بر آن بی خرد

که با حق نکو بود و با خلق بد

سخن ماند از علاقلان یادگار

ز سعدی همین یک سخن یاددار

گنهکار اندیشناک از خدای

به از پارسای عبادت نمای

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

فقیهی کهن جامه ای تنگدست

در ایوان قاضی به صف برنشست

نگه کرد قاضی در او تیز تیز

معرف گرفت آستینش که خیز

ندانی که برتر مقام تو نیست

فروتر نشین، یا برو، یا بایست

نه هرکس سزاوار باشد به صدر

کرامت به فضل است و رتبت به قدر

دگر ره چه حاجت به پند کست؟

همین شرمساری عقوبت بست

به عزت هر آن کو فروتر نشست

به خواری نیفتد ز بالا به پست

به جای بزرگان دلیری مکن

چو سر پنجه ات نیست شیری مکن

چو دید آن خردمند درویش رنگ

که بنشست و برخاست بختش به جنگ

چو آتش برآورد بیچاره دود

فروتر نشست از مقامی که بود

فقیهان طریق جدل ساختند

لم و لا اسلم درانداختند

گشادند بر هم در فتنه باز

به لا و نعم کرده گردن دراز

تو گفتی خروسان شاطر به جنگ

فتادند در هم به منقار و چنگ

یکی بی خود از خشمناکی چو مست

یکی بر زمین می زند هر دو دست

فتادند در عقده ای پیچ پیچ

که در حل آن ره نبردند هیچ

کهن جامه در صف آخرترین

به غرش درآمد چو شیر عرین

بگفت ای صنا دید شرع رسول

به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول

دلایل قوی باید و معنوی

نه رگهای گردن به حجت قوی

مرا نیز چوگان لعب است و گوی

بگفتند اگر نیک دانی بگوی

به کلک فصاحت بیانی که داشت

به دلها چو نقش نگین برنگاشت

سر از کوی صورت به معنی کشید

قلم در سر حرف دعوی کشید

بگفتندش از هر کنار آفرین

که بر عقل و طبعت هزار آفرین

سمند سخن تا به جایی براند

که قاضی چو خر در وحل بازماند

برون آمد از طاق و دستار خویش

به اکرام و لطفش فرستاد پیش

که هیهات قدر تو نشناختیم

به شکر قدومت نپرداختیم

دریغ آیدم با چنین مایه ای

که بینم تو را در چنین پایه ای

معرف به دلداری آمد برش

که دستار قاضی نهد بر سرش

به دست و زبان منع کردش که دور

منه بر سرم پای بند غرور

که فردا شود بر کهن میزران

به دستار پنجه گزم سرگران

چو مولام خوانند و صدر کبیر

نمایند مردم به چشمم حقیر

تفاوت کند هرگز آب زلال

گرش کوزه زرین بود یا سفال؟

خرد باید اندر سر مرد و مغز

نباید مرا چون تو دستار نغز

کس از سر بزرگی نباشد به چیز

کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز

میفراز گردن به دستار و ریش

که دستار پنبه است و ریشت حشیش

به صورت کسانی که مردم وشند

چو صورت همان به که دم درکشند

به قدر هنر جست باید محل

بلندی و نحسی مکن چون زحل

نی بوریا را بلندی نکوست

که خاصیت نیشکر خود در اوست

بدین عقل و همت نخوانم کست

وگر می رود صد غلام از پست

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

چه خوش گفت خر مهره ای در گلی

چو بر داشتش پر طمع جاهلی
مرا کس نخواهد خریدن به هیچ

به دیوانگی در حریرم مپیچ

خُبز دو همان قدر دارد که هست

وگر در میان شقایق نشست

نه منعم به مال از کسی بهترست

خر ار جلّ اطلس بپوشد خرست

بدین شیوه مرد سخنگوی چست

به آب سخن کینه از دل بشست

دل آزرده را سخت باشد سخن

چو خصمت بیفتاد سُستی مکن

چو دستت رسد مغز دشمن برآر

که فرصت فرو شوید از دل غبار

چنان ماند قاضی به جورش اسیر

که گفت ان هذا لیوم عسیر

به دندان گزید از تعجب یَدَین

بماندش در او دیده چون فرقدین

وزان جا جوان روی همت بتافت

برون رفت و بازش نشان کس نیافت

غریو از بزرگان مجلس بخاست

که گویی چنین شوخ چشم از کجاست؟

نقیب از پیش رفت و هر سو دوید

که مردی بدین نعت و صورت که دید؟

یکی گفت از این نوع شیرین نفس

در این شهر سعدی شناسیم و بس

بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت

حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

یکی پادشه زاده در گنجه بود

که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود

به مسجد در آمد سرایان و مست

می اندر سر و ساتگینی به دست

به مقصوره در پارسایی مقیم

زبانی دلاویز و قلبی سلیم

تنی چند بر گفت او مجتمع

چو عالم نباشی کم از مستمع

چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون

شدند آن عزیزان خراب اندرون

چو منکر بود پادشه را قدم

که یارد زد از امر معروف دم؟

تحکم کند سیر بر بوی گل

فرو ماند آواز چنگ از دهل

گرت نهی منکر برآید ز دست

نشاید چو بی دست و پایان نشست

وگر دست قدرت نداری، بگوی

که پاکیزه گردد به اندرز خوی

چو دست و زبان را نماند مجال

به همت نمایند مردی رجال

یکی پیش دانای خلوت نشین

بنالید و بگریست سر بر زمین

که باری بر این رند ناپاک و مست

دعا کن که ما بی زبانیم و دست

دمی سوزناک از دلی با خبر

قوی تر که هفتاد تیغ و تبر

بر آورد مرد جهاندیده دست

چه گفت ای خداوند بالا و پست

خوش است این پسر وقتش از روزگار

خدایا همه وقت او خوش بدار

یکی گفتش ای قدوه ی راستی

بر این بد چرا نیکویی خواستی؟

چو بد عهد را نیک خواهی ز بهر

چه بد خواستی بر سر خلق شهر؟

چنین گفت بیننده ی تیز هوش

چو سرِّ سخن در نیابی مجوش

به طامات مجلس نیاراستم

ز داد آفرین توبه اش خواستم

که هرگه که بازآید از خوی زشت

به عیشی رسد جاودان در بهشت

همین پنج روزست عیش مُدام

به ترک اندرش عیشهای مُدام

حدیثی که مرد سخن ساز گفت

کسی زان میان با ملک باز گفت

ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ

ببارید بر چهره سیل دریغ

به نیران شوق اندرونش بسوخت

حیا دیده بر پشت پایش بدوخت

بَرِ نیک محضر فرستاد کس

در توبه کوبان که فریاد رس

قدم رنجه فرمای تا سر نهم

سر جهل و ناراستی بر نهم

نصیحتگر آمد به ایوان شاه

نظر کرد در صفه ی بارگاه

شکر دید و عناب و شمع و شراب

ده از نعمت آباد و مردم خراب

یکی غایب از خود، یکی نیم مست

یکی شعر گویان صراحی به دست

ز سویی برآورده مطرب خروش

ز دیگر سو آواز ساقی که نوش

حریفان خراب از می لعل رنگ

سرچنگی از خواب در بر چو چنگ

نبود از ندیمان گردن فراز

بجز نرگس آن جا کسی دیده باز

دف و چنگ با یکدگر سازگار

برآورده زیر از میان ناله زار

بفرمود و درهم شکستند خرد

مبدل شد این عیش صافی به درد

شکستند چنگ و گسستند رود

بدر کرد گوینده از سر سرود

به میخانه در سنگ بردن زدند

کدو را نشاندند و گردن زدند

می لاله گون از بط سرنگون

روان همچنان کز بط کشته خون

خم آبستن خمر نه ماهه بود

در آن فتنه دختر بینداخت زود

شکم تا به نافش دریدند مشک

قدح را بر او چشم خونی پر اشک

بفرمود تا سنگ صحن سرای

بکندند و کردند نو باز جای

که گلگونه خمر یاقوت فام

به شستن نمی شد ز روی رخام

عجب نیست بالوعه گر شد خراب

که خورد اندر آن روز چندان شراب

دگر هر که بر بط گرفتی به کف

قفا خوردی از دست مردم چو دف

وگر فاسقی چنگ بردی به دوش

بمالیدی او را چو طنبور گوش

جوان را سر از کبر و پندار مست

چو پیران به کنج عبادت نشست

پدر بارها گفته بودش بهول

که شایسته رو باش و پاکیزه قول

جفای پدر برد و زندان و بند

چنان سودمندش نیامد که پند

گرش سخت گفتی سخنگوی سهل

که بیرون کن از سر جوانی و جهل

خیال و غرورش بر آن داشتی

که درویش را زنده نگذاشتی

سپر نفکند شیر غران ز جنگ

نیندیشد از تیغ بران پلنگ

بنرمی ز دشمن توان کرد دوست

چو با دوست سختی کنی دشمن اوست

چو سندان کسی سخت رویی نکرد

که خایَسک تأدیب بر سر نخورد

به گفتن درشتی مکن با امیر

چو بینی که سختی کند، سست گیر

به اخلاق با هر که بینی بساز

اگر زیر دست است و گر سرفراز

که این گردن از نازکی بر کشد

به گفتار خوش، و آن سر اندر کشد

به شیرین زبانی توان برد گوی

که پیوسته تلخی برد تند روی

تو شیرین زبانی ز سعدی بگیر

ترش روی را گو به تلخی بمیر

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

شکر خنده ای انگبین می فروخت

که دلها ز شیرینیش می بسوخت

نباتی میان بسته چون نیشکر

بر او مشتری از مگس بیشتر

گر او زهر برداشتی فی المثل

بخوردندی از دست او چون عسل

گرانی نظر کرد در کار او

حسد برد بر روز بازار او

دگر روز شد گرد گیتی دوان

عسل بر سر و سرکه بر ابروان

بسی گشت فریاد خوان پیش و پس

که ننشست بر انگبینش مگس

شبانگه چو نقدش نیامد به دست

به دلتنگ رویی به کنجی نشست

چو عاصی ترش کرده روی از وعید

چو ابروی زندانیان روز عید

زنی گفت بازی کنان شوی را

عسل تلخ باشد ترش روی را

به دوزخ برد مرد را خوی زشت

که اخلاق نیک آمد هست از بهشت

برو آب گرم از لب جوی خور

نه جلاب سرد ترش روی خور

حرامت بود نان آن کس چشید

که چون سفره ابرو بهم درکشید

مکن خواجه بر خویشتن کار سخت

که بد خوی باشد نگون سار بخت

گرفتم که سیم و زرت چیز نیست

چو سعدی زبان خوشت نیز نیست؟

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

شنیدم که فرزانه ای حق پرست

گریبان گرفتش یکی رند مست

ازان تیره دل مرد صافی درون

قفا خورد و سر بر نکرد از سکون

یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟

تحمل دریغ است از این بی تمیز

شنید این سخن مرد پاکیزه خوی

بدو گفت از این نوع دیگر مگوی

درد مست نادان گریبان مرد

که با شیر جنگی سگالد نبرد

ز هشیار عاقل نزیبد که دست

زند در گریبان نادان مست

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

سگی پای صحرا نشینی گزید

به خشمی که زهرش ز دندان چکید

شب از درد بیچاره خوابش نبرد

به خیل اندرش دختری بود خرد

پدر را جفا کرد و تندی نمود

که آخر تو را نیز دندان نبود؟

پس از گریه مرد پراکنده روز

بخندید کای بابک دلفروز

مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش

دریغ آمدم کام و دندان خویش

محال است اگر تیغ بر سر خورم

که دندان به پای سگ اندر برم

توان کرد با ناکسان بدرگی

ولیکن نیاید ز مردم سگی

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

بزرگی هنرمند آفاق بود

غلامش نکوهیده اخلاق بود

از این خفرقی موی کالیده ای

بدی، سر که در روی مالیده ای

چو ثعبانش آلوده دندان به زهر

گرو برده از زشت رویان شهر

مدامش به روی آب چشم سبل

دویدی ز بوی پیاز بغل

گره وقت پختن بر ابرو زدی

چو پختند با خواجه زانو زدی

دمادم به نان خوردنش هم نشست

وگر مردی آبش ندادی به دست

نه گفت اندر او کار کردی نه چوب

شب و روز از او خانه در کند و کوب

گهی خار و خس در ره انداختی

گهی ماکیان در چه انداختی

ز سیماش وحشت فراز آمدی

نرفتی به کاری که باز آمدی

کسی گفت از این بنده ی بد خصال

چه خواهی؟ ادب ، یا هنر، یا جمال؟

نیرزد وجودی بدین ناخوشی

که جورش پسندی و بارش کشی

منت بنده ای خوب و نیکو سیر

بدست آرم، این را به نخاس بر

وگر یک پشیز آورد سر مپیچ

گران است اگر راست خواهی به هیچ

شنید این سخن مرد نیکو نهاد

بخندید کای یار فرخ نژاد

به دست این پسر طبع و خویش ولیک

مرا زو طبیعت شود خوی نیک

چو زو کرده باشم تحمل بسی

توانم جفا بردن از هر کسی

تحمل چو زهرت نماید نخست

ولی شهد گردد چو در طبع رست

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

کسی راه معروف کرخی بجست

که بنهاد معروفی از سر نخست

شنیدم که مهمانش آمد یکی

ز بیماریش تا به مرگ اندکی

سرش موی و رویش صفا ریخته

به موییش جان در تن آویخته

شب آن جا بیفکند و بالش نهاد

روان دست در بانگ و نالش نهاد

نه خوابش گرفتی شبان یک نفس

نه از دست فریاد او خواب کس

نهادی پریشان و طبعی درشت

نمی مرد و خلقی به حجت بکشت

ز فریاد و نالیدن و خفت و خیز

گرفتند از او خلق راه گریز

ز دیار مردم در آن بقعه کس

همان ناتوان ماند و معروف و بس

شنیدم که شبها ز خدمت نخفت

چو مردان میان بست و کرد آنچه گفت

شبی بر سرش لشکر آورد خواب

که چند آورد مرد ناخفته تاب؟
به یک دم که چشمانش خفتن گرفت

مسافر پراکنده گفتن گرفت

که لعنت بر این نسل ناپاک باد

که نامند و ناموس و زرقند و باد

پلید اعتقادان پاکیزه پوش

فریبنده ی پارسایی فروش

چه داند لت انبانی از خواب مست

که بیچاره ای دیده بر هم نبست؟

سخنهای منکر به معروف گفت

که یک دم چرا غافل از وی بخفت

فرو خورد شیخ این حدیث از کرم

شنیدند پوشیدگان حرم

یکی گفت معروف را در نهفت

شنیدی که درویش نالان چه گفت؟

برو زین سپس گو سر خویش گیر

گرانی مکن جای دیگر بمیر

نکویی و رحمت به جای خودست

ولی با بدان نیکمردی بدست

سر سفله را گرد بالش منه

سر مردم آزار بر سنگ به

مکن با بدان نیکی ای نیکبخت

که در شوره نادان نشاند درخت

نگویم مراعات مردم مکن

کرم پیش نامردمان گم مکن

به اخلاق نرمی مکن با درشت

که سگ را نمالند چون گربه پشت

گر انصاف خواهی سگ حق شناس

به سیرت به از مردم ناسپاس

به برفاب رحمت مکن بر خسیس

چو کردی مکافات بر یخ نویس

ندیدم چنین پیچ بر پیچ کس

مکن هیچ رحمت بر این هیچ کس

بخندید و گفت ای دلارام جفت

پریشان مشو زین پریشان که گفت

گر از ناخوشی کرد بر من خروش

مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش

جفای چنین کس نباید شنود

که نتواند از بی قراری غنود

چو خود را قوی حال بینی و خوش

به شکرانه بار ضعیفان بکش

اگر خود همین صورتی چون طلسم

بمیری و اسمت بمیرد چو جسم

وگر پرورانی درخت کرم

بر نیک نامی خوری لاجرم

نبینی که در کرخ تربت بسی است

بجز گور معروف، معروف نیست

به دولت کسانی سر افراختند

که تاج تکبر بینداختند

تکبر کند مرد حشمت پرست

نداند که حشمت به حلم اندرست

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

طمع برد شوخی به صاحبدلی

نبود آن زمان در میان حاصلی

کمربند و دستش تهی بود و پاک

که زر برفشاندی به رویش چو خاک

برون تاخت خواهنده ی خیره روی

نکوهیدن آغاز کردش به کوی

که زنهار از این کژدمان خموش

پلنگان درنده ی صوف پوش

که چون گربه زانو به دل برنهند

وگر صیدی افتد چو سگ درجهند

سوی مسجد آورده دکان شید

که در خانه کمتر توان یافت صید

ره کاروان شیر مردان زنند

ولی جامه مردم اینان کنند

سپید و سیه پاره بر دوخته

بضاعت نهاده زر اندوخته

زهی جو فروشان گندم نمای

جهانگرد شبکوک خرمن گدای

مبین در عبادت که پیرند و سست

که در رقص و حالت جوانند و چست

چرا کرد باید نماز از نشست

چو در رقص بر می توانند جست؟

عصای کلیمند بسیار خوار

به ظاهر چنین زرد روی و نزار

نه پرهیزگار و نه دانشورند

همین بس که دنیا به دین می خرند

عبائی بلیلانه در تن کنند

به دخل حبش جامه ی زن کنند

ز سنت نبینی در ایشان اثر

مگر خواب پیشین و نان سحر

شکم تا سر آکنده از لقمه تنگ

چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ

نخواهم در این وصف از این بیش گفت

که شنعت بود سیرت خویش گفت

فرو گفت از این شیوه نادیده گوی

نبیند هنر دیده ی عیب جوی

یکی کرده بی آبرویی بسی

چه غم داردش ز آبروی کسی؟

مریدی به شیخ این سخن نقل کرد

گر انصاف پرسی، نه از عقل کرد

بدی در قفا عیب من کرد و خفت

بتر زو قرینی که آورد و گفت

یکی تیری افکند و در ره فتاد

وجود نیازرد و رنجم نداد

تو برداشتی و آمدی سوی من

همی در سپوزی به پهلوی من

بخندید صاحبدل نیک خوی

که سهل است از این صعب تر گو بگوی

هنوز آنچه گفت از بدم اندکی است

از آنها که من دانم این صد یکی است

ز روی گمان بر من اینها که بست

من از خود یقین می شناسم که هست

وی امسال پیوست با ما وصال

کجا داندم عیب هفتاد سال؟

به از من کس اندر جهان عیب من

نداند بجز عالم الغیب من

ندیدم چنین نیک پندار کس

که پنداشت عیب من این است و بس

به محشر گواه گناهم گر اوست

ز دوزخ نترسم که کارم نکوست

گرم عیب گوید بد اندیش من

بیا گو ببر نسخه از پیش من

کسان مرد راه خدا بوده اند

که برجاس تیر بلا بوده اند

زبون باش تا پوستینت درند

که صاحبدلان بار شوخان برند

گر از خاک مردان سبویی کنند

به سنگش ملامت کنان بشکنند

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

ملک صالح از پادشاهان شام

برون آمدی صبحدم با غلام

بگشتی در اطراف بازار و کوی

برسم عرب نیمه بر بسته روی

که صاحب نظر بود و درویش دوست

هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست

دو درویش در مسجدی خفته یافت

پریشان دل و خاطر آشفته یافت

شب سردشان دیده نابرده خواب

چو حر با تأمل کنان آفتاب

یکی زان دو می گفت با دیگری

که هم روز محشر بود داوری

گر این پادشاهان گردن فراز

که در لهو و عیشند و با کام و ناز

درآیند با عاجزان در بهشت

من از گور سر بر نگیرم ز خشت

بهشت برین ملک و مأوای ماست

که بند غم امروز بر پای ماست

همه عمر از اینان چه دیدی خوشی

که در آخرت نیز زحمت کشی؟

اگر صالح آن جا به دیوار باغ

برآید، به کفشش بدرم دماغ

چو مرد این سخن گفت و صالح شنید

دگر بودن آن جا مصالح ندید

دمی رفت تا چشمه ی آفتاب

ز چشم خلایق فرو شست خواب

دوان هر دو را کس فرستاد و خواند

به هیبت نشست و به حرمت نشاند

برایشان ببارید باران جود

فرو شستشان گرد ذل از وجود

پس از رنج سرما و باران و سیل

نشستند با نامداران خیل

گدایان بی جامه شب کرده روز

معطر کنان جامه بر عود سوز

یکی گفت از اینان ملک را نهان

که ای حلقه در گوش حکمت جهان

پسندیدگان در بزرگی رسند

ز ما بندگانت چه آمد پسند؟

شهنشه ز شادی چو گل بر شکفت

بخندید در روی درویش و گفت

من آن کس نیم کز غرور حشم

ز بیچارگان روی در هم کشم

تو هم با من از سر بنه خوی زشت

که ناسازگاری کنی در بهشت

من امروز کردم در صلح باز

تو فردا مکن در به رویم فراز

چنین راه اگر مقبلی پیش گیر

شرف بایدت دست درویش گیر

بر از شاخ طوبی کسی بر نداشت

که امروز تخم ارادت نکاشت

ارادت نداری سعادت مجوی

به چوگان خدمت توان برد گوی

تو را کی بود چون چراغ التهاب

که از خود پری همچو قندیل از آب؟

وجودی دهد روشنایی به جمع

که سوزیش در سینه باشد چو شمع

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

یکی در نجوم اندکی دست داشت

ولی از تکبر سری مست داشت

بر گوشیار آمد از راه دور

دلی پر ارادت، سری پر غرور

خردمند از او دیده بردوختی

یکی حرف در وی نیاموختی

چو بی بهره عزم سفر کرد باز

بدو گفت دانای گردن فراز

تو خود را گمان بُرده ای پُر خِرد

انائی که پر شد دگر چون برد؟

ز دعوی پری زان تهی میروی

تهی آی تا پر معانی شوی

ز هستی در آفاق سعدی صفت

تهی گرد و باز آی پر معرفت

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

به خشم از ملک بنده ای سر بتافت

بفرمود جستن کسش در نیافت

چو بازآمد از راه خشم و ستیز

به شمشیر زن گفت خونش بریز

به خون تشنه جلاد نامهربان

برون کرد دشنه چو تشنه زبان

شنیدم که گفت از دل تنگ ریش

خدایا بِحِل کردمش خون خویش

که پیوسته در نعمت و ناز و کام

در اقبال او بوده ام دوستکام

مبادا که فردا به خون منش

بگیرند و خرم شود دشمنش

ملک را چو گفت وی آمد به گوش

دگر دیگ خشمش نیاورد جوش

بسی بر سرش داد و بر دیده بوس

خداوند رایت شد و طبل و کوس

به رفق از چنان سهمگن جایگاه

رسانید دهرش بدان پایگاه

غرض زین حدیث آن که گفتار نرم

چو آب است بر آتش مرد گرم

تواضع کن ای دوست با خصم تند

که نرمی کند تیغ برّنده کُند

نبینی که در معرض تیغ و تیر

بپوشند خفتان صد تو حریر

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

گروهی برآنند از اهل سخن

که حاتم اَصَم بود، باور مکن

برآمد طنین مگس بامداد

که در چنبر عنکبوتی فتاد

همه ضعف و خاموشیش کید بود

مگس قند پنداشتش قید بود

نگه کرد شیخ از سر اعتبار

که ای پای بند طمع پای دار

نه هر جا شکر باشد و شهد و قند

که در گوشه ها دامیارست و بند

یکی گفت از آن حلقه ی اهل رای

عجب دارم ای مرد راه خدای

مگس را تو چون فهم کردی خروش

که مار را به دشواری آمد به گوش؟

تو آگاه گشتی به بانگ مگس

نشاید اَصَمّ خواندنت زین سپس

تبسم کنان گفت ای تیز هوش

اصم به که گفتار باطل نیوش

کسانی که با ما به خلوت درند

مرا عیب پوش و ثنا گسترند

چو پوشیده دارند اخلاق دون

کند هستیم زیر، طبع زبون

فرا می نمایم که می نشنوم

مگر کز تکلف مبرا شوم

چو کالیوه دانندم اهل نشست

بگویند نیک و بدم هر چه هست

گر از بد شنیدن نیاید خوشم

ز کردار بد دامن اندر کشم

به حبل ستایش فراچه مشو

چو حاتم اصمّ باش و غیبت شنو

سعادت بخسَت و سلامت نیافت

که گردن ز گفتار سعدی بتافت

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

ز ویرانه ای عارفی ژنده پوش

یکی را نُباح سگ آمد به گوش

به دل گفت بانگ سگ این جا چراست؟

درآمد که درویش صالح کجاست؟

نشان سگ از پیش و از پس ندید

بجز عارف آن جا دگر کس ندید

خجل باز گردیدن آغاز کرد

که شرم آمدش بحث آن راز کرد

شنید از درون عارف آواز پای

هلا گفت بر در چه پایی؟ درآی

نپنداری ای دیده ی روشنم

کز ایدر سگ آواز کرد، این منم

چو دیدم که بیچارگی می خرد

نهادم ز سر کبر و رای و خرد

چو سگ بر درش بانگ کردم بسی

که مسکین تر از سگ ندیدم کسی

چو خواهی که در قدر والا رسی

ز شیب تواضع به بالا رسی

در این حضرت آنان گرفتند صدر

که خود را فروتر نهادند قدر

چو سیل اندر آمد به هول و نهیب

فتاد از بلندی به سر در نشیب

چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد

به مهر آسمانش به عیوق برد

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

عزیزی در اقصای تبریز بود

که همواره بیدار و شب خیز بود

شبی دید جایی که دزدی کمند

بپیچید و بر طرف بامی فکند

کسان را خبر کرد و آشوب خاست

ز هر جانبی مرد با چوب خاست

چو نامردم آواز مردم شنید

میان خطر جای بودن ندید

نهیبی از آن گیر و دار آمدش

گریز به وقت اختیار آمدش

ز رحمت دل پارسا موم شد

که شب دزد بیچاره محروم شد

به تاریکی از پی فراز آمدش

به راهی دگر پیشباز آمدش

که یارا مرو کآشنای توام

به مردانگی خاک پای توام

ندیدم به مردانگی چون تو کس

که جنگاوری بر دو نوع است و بس

یکی پیش خصم آمدن مردوار

دوم جان به دربردن از کارزار

بدین هر دو خصلت غلام توام

چه نامی که مولای نام توام؟

گرت رای باشد به حکم کرم

به جایی که می دانمت ره برم

سرایی است کوتاه و در بسته سخت

نپندارم آن جا خداوند رخت

کلوخی دو بالای هم برنهیم

یکی پای بر دوش دیگر نهیم

به چندان که در دستت افتد بساز

ازان به که گردی تهیدست باز

به دلداری و چاپلوسی و فن

کشیدش سوی خانه ی خویشتن

جوانمرد شب رو فرو داشت دوش

به کتفش برآمد خداوند هوش

بغل طاق و دستار و رختی که داشت

ز بالا به دامان او در گذاشت

وزان جا برآورد غوغا که دزد

ثواب ای جوانان و یاری و مزد

به در جست از آشوب دزد دغل

دوان، جامه ی پارسا در بغل

دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد

که سرگشته ای را برآمد مراد

خبیثی که بر کس ترحم نکرد

ببخشود بر وی دل نیک مرد

عجب ناید از سیرت بخردان

که نیکی کنند از کرم با بدان

در اقبال نیکان بدان می زیند

و گرچه بدان اهل نیکی نیند

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

یکی را چو سعدی دلی ساده بود

که با ساده رویی در افتاده بود

جفا بردی از دشمن سختگوی

ز چوگان سختی بخستی چو گوی

ز کس چین بر ابرو نینداختی

ز یاری به تندی نپرداختی

یکی گفتش آخر تو را ننگ نیست؟

خبر زین همه سیلی و سنگ نیست؟

تن خویشتن سغبه دونان کنند

ز دشمن تحمل زبونان کنند

نشاید ز دشمن خطا درگذاشت

که گویند یارا و مردی نداشت

بدو گفت شیدای شوریده سر

جوابی که شاید نبشتن به زر

دلم خانه ی مهر یارست و بس

ازان می نگنجد در آن کین کس

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی

چو بگذشت بر عارفی جنگجوی

گر این مدعی دوست بشناختی

به پیکار دشمن نپرداختی

گر از هستی حق خبر داشتی

همه خلق را نیست پنداشتی

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

شنیدم که لقمان سیه فام بود

نه تن پرور و نازک اندام بود

یکی بنده ی خویش پنداشتش

زبون دید و در کار گل داشتش

جفا دید و با جور و قهرش بساخت

به سالی سرایی ز بهرش بساخت

چو پیش آمدش بنده ی رفته باز

ز لقمانش آمد نهیبی فراز

به پایش در افتاد و پوزش نمود

بخندید لقمان که پوزش چه سود؟

به سالی ز جورت جگر خون کنم

به یک ساعت از دل بدر چون کنم؟

ولی هم ببخشایم ای نیکمرد

که سود تو ما را زیانی نکرد

تو آباد کردی شبستان خویش

مرا حکمت و معرفت گشت بیش

غلامی است در خیلم ای نیکبخت

که فرمایمش وقتها کار سخت

دگر ره نیازارمش سخت، دل

چو یاد آیدم سختی کار گِل

هر آن کس که جور بزرگان نبُرد

نسوزد دلش بر ضعیفان خرد

گر از حاکمان سختت آید سخن

تو بر زیردستان درشتی مکن

نکو گفت بهرام شه با وزیر

که دشوار با زیر دستان مگیر

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

شنیدم که در دشت صنعا جنید

سگی دید بر کنده دندان صید

ز نیروی سر پنجه ی شیر گیر

فرومانده عاجز چو روباه پیر

پس از غرم و آهو گرفتن به پی

لگد خوردی از گوسفندان حی

چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش

بدو داد یک نیمه از زاد خویش

شنیدم که می گفت و خوش می گریست

که داند که بهتر ز ما هر دو کیست؟

به ظاهر من امروز از این بهترم

دگر تا چه راند قضا بر سرم

گرم پای ایمان نلغزد ز جای

به سر بر نهم تاج عفو خدای

وگر کسوت معرفت در برم

نماند، به بسیار از این کمترم

که سگ با همه زشت نامی چو مرد

مر او را به دوزخ نخواهند برد

ره این است سعدی که مردان راه

به عزّت نکردند در خود نگاه

از آن بر ملایک شرف داشتند

که خود را به از سگ نه پنداشتند

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

یکی بربطی در بغل داشت مست

به شب در سر پارسایی شکست

چو روز آمد آن نیکمرد سلیم

بر سنگدل برد یک مشت سیم

که دوشینه معذور بودی و مست

تو را و مرا بربط و سر شکست

مرا به شد آن زخم و برخاست بیم

تو را به نخواهد شد الا به سیم

از این دوستان خدا بر سرند

که از خلق بسیار بر سر خورند

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

شنیدم که در خاک وخش از مهان

یکی بود در کنج خلوت نهان

مجرد به معنی نه عارف به دلق

که بیرون کند دست حاجت به خلق

سعادت گشاده دری سوی او

در از دیگران بسته بر روی او

زبان آوری بی خرد سعی کرد

ز شوخی به بد گفتن نیکمرد

که زنهار از این مکر و دستان و ریو

بجای سلیمان نشستن چو دیو

دمادم بشویند چون گربه روی

طمع کرده در صید موشان کوی

ریاضت کش از بهر نام و غرور

که طبل تهی را رود بانگ دور

همی گفت و خلقی بر او انجمن

برایشان تفرج کنان مرد و زن

شنیدم که بگریست دانای وخش

که یارب مراین شخص را توبه بخش

وگر راست گفت ای خداوند پاک

مرا توبه ده تا نگردم هلاک

پسند آمد از عیب جوی خودم

که معلوم من کرد خوی بدم

گر آنی که دشمنت گوید، مرنج

وگر نیستی، گو برو باد سنج

اگر ابلهی مشک را گنده گفت

تو مجموع باش او پراکنده گفت

وگر می رود در پیاز این سخن

چنین است گو گنده مغزی مکن

نگیرد خردمند روشن ضمیر

زبان بند دشمن ز هنگامه گیر

نه آیین عقل است و رای خرد

که دانا فریب مشعبد خورد

پس کار خویش آنکه عاقل نشست

زبان بداندیش بر خود ببست

تو نیکو روش باش تا بد سگال

نیابد به نقص تو گفتن مجال

چو دشوار آمد ز دشمن سخن
نگر تا چه عیبت گرفت آن مکن
جز آن کس ندانم نکو گوی من
که روشن کند بر من آهوی من
پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

کسی مشکلی برد پیش علی

مگر مشکلش را کند منجلی

امیر عدو بند مشکل گشای

جوابش بگفت از سر علم و رای

شنیدم که شخصی در آن انجمن

بگفتا چنین نیست یا با الحسن

نرنجید از او حیدر نامجوی

بگفت ارتو دانی از این به بگوی

بگفت آنچه دانست و بایسته گفت

به گل چشمه ی خور نشاید نهفت

پسندید از او شاه مردان جواب

که من بر خطا بودم او بر صواب

به از من سخن گفت و دانا یکی است

که بالاتر از علم او علم نیست

گر امروز بودی خداوند جاه

نکردی خود از کبر در وی نگاه

بدر کردی از بارگه حاجبش

فرو کوفتندی به ناواجبش

که من بعد بی آبرویی مکن

ادب نیست پیش بزرگان سخن

یکی را که پندار در سر بود

مپندار هرگز که حق بشنود

ز عملش ملال آید از وعظ ننگ

شقایق به باران نروید ز سنگ

گرت دُرّ دریای فضل است خیز

به اخلاص در پای درویش ریز

نبینی که از خاک افتاده خوار

بروید گل و بشکفد نو بهار

مریز ای حکیم آستینهای دُرّ

چو می بینی از خویشتن خواجه پُر

به چشم کسان در نیاید کسی

که از خود بزرگی نماید بسی

مگو تا بگویند شکرت هزار

چو خود گفتی از کس توّقع مدار
پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

گدایی شنیدم که در تنگ جای

نهادش عمر پای بر پشت پای

ندانست بیچاره درویش کوست

که رنجیده دشمن نداند ز دوست

برآشفت بر وی که کوری مگر؟

بدو گفت سالار عادل عمر

نه کورم ولیکن خطا رفت کار

ندانستم از من گنه در گذار

چه منصف بزرگان دین بوده اند

که با زیر دستان چنین بوده اند

فروتن بود هوشمند گزین

نهد شاخ پر میوه سر بر زمین

بنازند فردا تواضع کنان

نگون از خجالت سر گرد نان

اگر می بترسی ز روز شمار

ازان کز تو ترسد خطا در گذار

مکن خیره بر زیر دستان ستم

که دستی است بالای دست تو هم

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

یکی خوب کردار، خوش خوی بود

که بد سیرتان را نکو گوی بود

به خوابش کسی دید چون در گذشت

که باری حکایت کن از سرگذشت

دهانی به خنده چو گل باز کرد

چو بلبل به صوتی خوش آغاز کرد

که بر من نکردند سختی بسی

که من سخت نگرفتمی با کسی

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

چنین یاد دارم که سقّای نیل

نکرد آب بر مصر سالی سبیل

گروهی سوی کوهساران شدند

به فریاد خواهان باران شدند

گرستند و از گریه جویی روان

بیاید مگر گریه ی آسمان

به ذوالنون خبر برد از ایشان کسی

که بر خلق رنج است و زحمت بسی

فرو ماندگان را دعائی بکن

که مقبول را رد نباشد سخن

شنیدم که ذوالنون به مدین گریخت

بسی برنیامد که باران بریخت

خبر شد به مدین پس از روز بیست

که ابر سیه دل برایشان گریست

سبک عزم باز آمدن کرد پیر

که پر شد به سیل بهاران غدیر

بپرسید از او عارفی در نهفت

چه حکمت در این رفتنت بود؟ گفت

شنیدم که بر مرغ و مور و ددان

شود تنگ روزی ز فعل بدان

در این کشور اندیشه کردم بسی

پریشان تر از خود ندیدم کسی

برفتم مبادا که از شرّ من

ببندد در خیر بر انجمن

بهی بایدت لطف کن کان بهان

ندیدندی از خود بتر در جهان

تو آنگه شوی پیش مردم عزیز

که مر خویشتن را نگیری به چیز

بزرگی که خود را نه مردم شمرد

به دنیا و عقبی بزرگی ببرد

از این خاکدان بنده ای پاک شد

که در پای کمتر کسی خاک شد

الا ای که بر خاک ما بگذری

به جان عزیزان که یادآوری

که گر خاک شد سعدی، او را چه غم؟

که در زندگی خاک بود هست هم

به بیچارگی تن فرا خاک داد

وگر گِرد عالم برآمد چو باد

بسی برنیاید که خاکش خورد

دگر باره بادش به عالم برد

نگر تا گلستان معنی شکفت

در او هیچ بلبل چنین خوش نگفت

عجب گر بمیرد چنین بلبلی

که بر استخوانش نروید گلی

پیاده‌سازی فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

دیدگاهتان را بنویسید