۲۸ حکایت از باب سوم بوستان سعدی

باب سوم

در عشق و مستی و شور

**********

خوشا وقت شوریدگان غمش

اگر زخم بینند و گر مرهمش

گدایانی از پادشاهی نفور

به امیدش اندر گدایی صبور

دمادم شراب الم در کشند

وگر تلخ بینند دم در کشند

بلای خمارست در عیش مل

سلحدار خارست با شاه گل

نه تلخ است صبری که بر یاد اوست

که تلخی شکر باشد از دست دوست

ملامت کشانند مستان یار

سبک تر برد اشتر مست بار

اسیرش نخواهد رهایی زبند

شکارش نجوید خلاص از کمند

سلاطین عزلت، گدایان حی

منازل شناسان گم کرده پی

به سر وقتشان خلق کی ره برند

که چون آب حیوان به ظلمت درند؟

چو بیت المقدس درون پر قباب

رها کرده دیوار بیرون خراب

چو پروانه آتش به خود در زنند

نه چون کرم پیله به خود بر‌تنند

دلارام در بر، دلارام جوی لب

از تشنگی خشک، برطرف جوی

نگویم که بر آب قادر نیند

که بر شاطی نیل مستسقیند

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

تو را عشق همچون خودی ز آب و گل


رباید همی صبر و آرام دل

به بیداریش فتنه برخد و خال

به خواب اندرش پای بند خیال

به صدقش چنان سرنهی بر قدم

که بینی جهان با وجودش عدم

چو در چشم شاهد نیاید زرت

زر و خاک یکسان نماید برت

دگر با کست بر نیاید نفس

که با او نماند دگر جای کس

تو گویی به چشم اندرش منزل است

وگر دیده برهم نهی در دل است

نه اندیشه از کس که رسوا شوی

نه قوت که یک دم شکیبا شوی

گرت جان بخواهد به لب بر نهی

و گر تیغ بر سر نهد سر نهی

چو عشقی که بنیاد آن بر هواست

چنین فتنه انگیز و فرمانرواست

عجب داری از سالکان طریق

که باشند در بحر معنی غریق؟

به سودای جانان ز جان مشتغل

به ذکر حبیب از جهان مشتغل

به یاد حق از خلق بگریخته

چنان مست ساقی که می ریخته

نشاید به دارو دوا کردشان

که کس مطلع نیست بر دردشان

الست از ازل همچنانشان به گوش

به فریاد قالوا بلی در خروش

گروهی عمل دار عزلت نشین

قدمهای خاکی، دم آتشین

به یک نعره کوهی ز جا برکنند

به یک ناله شهری به هم بر زنند

چو بادند پنهان و چالاک پوی

چو سنگند خاموش و تسبیح گوی

سحرها بگریند چندان که آب

فرو شوید از دیده شان کحل خواب

فرس کشته از بس که شب رانده اند

سحر گه خروشان که وامانده اند

شب و روز در بحر سودا و سوز

ندانند ز آشفتگی شب ز روز

چنان فتنه بر حسن صورت نگار

که با حسن صورت ندارند کار

ندادند صاحبدلان دل به پوست

وگر ابلهی داد بی مغز کوست

می صرف وحدت کسی نوش کرد

که دنیا و عقبی فراموش کرد

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

شنیدم که وقتی گدا زاده ای

نظر داشت با پادشا زاده ای

همی رفت و می پخت سودای خام

خیالش فرو برده دندان به کام

ز میدانش خالی نبودی چو میل

همه وقت پهلوی اسبش چو پیل

دلش خون شد و راز در دل بماند

ولی پایش از گریه در گل بماند

رقیبان خبر یافتندش ز درد

دگر باره گفتندش این جا مگرد

دمی رفت و یاد آمدش روی دوست

دگر خیمه زد بر سر کوی دوست

غلامی شکستش سر و دست و پای

که باری نگفتیمت ایدر میای

دگر رفت و صبر و قرارش نبود

شکیبایی از روی یارش نبود

مگس وارش از پیش شکر بجور

براندندی و بازگشتی بفور

کسی گفتش ای شوخ دیوانه رنگ

عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ!

بگفت این جفا بر من از دست اوست

نه شرط است نالیدن از دست دوست

من اینک دم دوستی می زنم

گر او دوست دارد وگر دشمنم

ز من صبر بی او توقع مدار

که با او هم امکان ندارد قرار

نه نیروی صبرم نه جای ستیز

نه امکان بودن نه پای گریز

مگو زین در بارگه سر بتاب

وگر سر چو میخم نهد در طناب

نه پروانه جان داده در پای دوست

به از زنده در کنج تاریک اوست؟

بگفت ار خوری زخم چوگان اوی؟

بگفتا به پایش درافتم چو گوی

بگفتا سرت گر ببرد به تیغ؟

بگفت این قدر نبود از وی دریغ

مرا خود ز سر نیست چندان خبر

که تاج است بر تارکم یا تبر

مکن با من ناشکیبا عتیب

که در عشق صورت نبندد شکیب

چو یعقوبم اردیده گردد سپید

نبرم ز دیدار یوسف امید

یکی را که سر خوش بود با یکی

نیازارد از وی به هر اندکی

رکابش ببوسید روزی جوان

برآشفت و برتافت از وی عنان

بخندید و گفتا عنان برمپیچ

که سلطان عنان برنپیچد ز هیچ

مرا با وجود تو هستی نماند

به یاد توام خودپرستی نماند

گرم جرم بینی مکن عیب من

تویی سر برآورده از جیب من

بدان زهره دستت زدم در رکاب

که خود را نیاوردم اندر حساب

کشیدم قلم در سر نام خویش

نهادم قدم بر سر کام خویش

مرا خود کشد تیر آن چشم مست

چه حاجت که آری به شمشیر دست؟

تو آتش به نی در زن و درگذر

که نه خشک در بیشه ماند نه تر

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

شنیدم که بر لَحن خُنیاگری

به رقص اندر آمد پری پیکری

ز دلهای شوریده پیرامنش

گرفت آتش شمع در دامنش

پراکنده خاطر شد و خشمناک

یکی گفتش از دوستداران، چه باک؟

تو را آتش ای یار دامن بسوخت

مرا خود به یک باره خرمن بسوخت

اگر یاری از خویشتن دم مزن

که شرک است با یار و با خویشتن

کسانی که آشفته ی دلبرند

بری از غم خویش و از دیگرند

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

چنین دارم از پیر داننده یاد

که شوریده ای سر به صحرا نهاد

پدر در فراقش نخورد و نخفت

پسر را ملامت بکردند و گفت

از آنگه که یارم کس خویش خواند

دگر با کسم آشنایی نماند

به حقش که تا حق جمالم نمود

دگر هرچه دیدم خیالم نمود

نشد گم که روی از خلایق بتافت

که گم کرده خویش را باز یافت

پراکند گانند زیر فلک

که هم دد توان خواندشان هم ملک

زیاد ملک چون ملک نارمند

شب و روز چون دد ز مردم رمند

قوی بازوانند و کوتاه دست

خردمند شیدا و هشیار مست

گه آسوده در گوشه ای خرقه دوز

گه آشفته در مجلسی خرقه سوز

نه سودای خودشان، نه پروای کس

نه در کنج توحیدشان جای کس

پریشیده عقل و پراکنده هوش

ز قول نصیحتگر آکنده گوش

به دریا نخواهد شدن بط غریق

سمندر چه داند عذاب الحریق؟

تهیدست مردان پر حوصله

بیابان نوردان بی قافله

ندارند چشم از خلایق پسند

که ایشان پسندیده حق بسند

عزیزان پوشیده از چشم خلق

نه زنار داران پوشیده دلق

پر از میوه و سایه ور چون رزند

نه چون ما سیه کار و ازرق رزند

بخود سر فرو برده همچون صدف

نه مانند دریا برآورده کف

نه مردم همین استخوانند و پوست

نه هر صورتی جان معنی در اوست

نه سلطان خریدار هر بنده ای است

نه در زیر هر ژنده ای زنده ای است

اگر ژاله هر قطره ای در شدی

چو خرمهره بازار از او پر شدی

چو غازی به خود بر نبندند پای

که محکم رود پای چوبین ز جای

حریفان خلوت سرای الست

به یک جرعه تا نفخه ی صورمست

به تیغ از غرض بر نگیرند چنگ

که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

یکی شاهدی در سمرقند داشت

که گفتی بجای سمر قند داشت

جمالی گرو برده از آفتاب

ز شوخیش بنیاد تقوی خراب

تعالی الله از حسن تا غایتی

که پنداری از رحمتست آیتی

همی رفتی و دیده ها در پیش

دل دوستان کرده جان بر خیش

نظر کردی این دوست در وی نهفت

نگه کرد باری بتندی و گفت

که ای خیره سر چند پویی پیم

ندانی که من مرغ دامت نیم؟

گرت بار دیگر ببینم به تیغ

چو دشمن ببرم سرت بی دریغ

کسی گفتش اکنون سر خویش گیر

از این سهل تر مطلبی پیش گیر

نپندارم این کام حاصل کنی

مبادا که جان در سر دل کنی

چو مفتون صادق ملامت شنید

بدرد از درون ناله ای برکشید

که بگذار تا زخم تیغ هلاک

بغلطاندم لاشه در خون و خاک

مگر پیش دشمن بگویند و دوست

که این کشته دست و شمشیر اوست

نمی بینم از خاک کویش گریز

به بیداد گو آبرویم بریز

مرا توبه فرمایی ای خودپرست

تو را توبه زین گفت اولی ترست

ببخشای بر من که هرچ او کند

وگر قصد خون است نیکو کند

بسوزاندم هر شبی آتشش

سحر زنده گردم به بوی خوشش

اگر میرم امروز در کوی دوست

قیامت زنم خیمه پهلوی دوست

مده تا توانی در این جنگ پشت

که زنده است سعدی که عشقش بکشت

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

یکی تشنه می گفت و جان می سپرد

خنک نیکبختی که در آب مرد

بدو گفت نابالغی کای عجب

چو مردی چه سیراب و چه خشک لب

بگفتا نه آخر دهان تر کنم

که تا جان شیرینش در سر کنم؟

فتد تشنه در آبدان عمیق

که داند که سیراب میرد غریق

اگر عاشقی دامن او بگیر

وگر گویدت جان بده، گو بگیر

بهشت تن آسانی آنگه خوری

که بر دوزخ نیستی بگذری

دل تخم کاران بود رنج کش

چو خرمن برآید بخسبند خوش

در این مجلس آن کس به کامی رسید

که در دور آخر به جامی رسید

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

چنین نقل دارم ز مردان راه

فقیران منعم، گدایان شاه

که پیری به در یوزه شد بامداد

در مسجدی دید و آواز داد

یکی گفتش این خانه ی خلق نیست

که چیزی دهندت، بشوخی مایست

بدو گفت کاین خانه کیست پس

که بخشایشش نیست بر حال کس؟

بگفتا خموش، این چه لفظ خطاست

خداوند خانه خداوند ماست

نگه کرد و قندیل و محراب دید

به سوز از جگر نعره ای بر کشید

که حیف است از این جا فراتر شدن

دریغ است محروم از این در شدن

نرفتم به محرومی از هیچ کوی

چرا از در حق شوم زردروی؟

هم این جا کنم دست خواهش دراز

که دانم نگردم تهیدست باز

شنیدم که سالی مجاور نشست

چو فریاد خواهان برآورده دست

شبی پای عمرش فرو شد به گل

تپیدن گرفت از ضعیفیش دل

سحر برد شخصی چراغش به سر

رمق دید از او چون چراغ سحر

همی گفت غلغل کنان از فرح

و من دق باب الکریم انفتح

طلبکار باید صبور و حمول

که نشنیده ام کیمیاگر ملول

چه زرها به خاک سیه در کنند

که باشد که روزی مسی زر کنند

زر از بهر چیزی خریدن نکوست

نخواهی خریدن به از یاد دوست

گر از دلبری دل به تنگ آیدت

دگر غمگساری به چنگ آیدت

مبر تلخ عیشی ز روی ترش

به آب دگر آتشش باز کش

ولی گر به خوبی ندارد نظیر

به اندک دل آزار ترکش مگیر

توان از کسی دل بپرداختن

که دانی که بی او توان ساختن

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

شنیدم که پیری شبی زنده داشت

سحر دست حاجت به حق برفراشت

یکی هاتف انداخت در گوش پیر

که بی حاصلی، رو سر خویش گیر

بر این در دعای تو مقبول نیست

به خواری برو یا بزاری بایست

شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت

مریدی ز حالش خبر یافت، گفت

چو دیدی کزان روی بسته ست در

به بی حاصلی سعی چندین مبر

به دیباجه بر اشک یاقوت فام

به حسرت ببارید و گفت ای غلام

به نومیدی آنگه بگردیدمی

از این ره، که راهی دگر دیدمی

مپندار گر وی عنان برشکست

که من باز دارم ز فتراک دست

چو خواهنده محروم گشت از دری

چه غم گر شناسد در دیگری؟

شنیدم که راهم در این کوی نیست

ولی هیچ راه دگر روی نیست

در این بود سر بر زمین فدا

که گفتند در گوش جانش ندا

قبول است اگرچه هنر نیستش
که جز ما پناهی دگر نیستش

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

یکی در نشابور دانی چه گفت

چو فرزندش از فرض خفتن بخفت؟

توقع مدار ای پسر گر کسی

که بی سعی هرگز به منزل رسی

سمیلان چو بر می نگیرد قدم

وجودی است بی منفعت چون عدم

طمع دار سود و بترس از زیان

که بی بهره باشند فارغ زیان

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

شکایت کند نوعروسی جوان

به پیری ز داماد نامهربان

که مپسند چندین که با این پسر

به تلخی رود روزگارم بسر

کسانی که با ما در این منزلند

نبینم که چون من پریشان دلند

زن و مرد با هم چنان دوستند

که گویی دو مغز و یکی پوستند

ندیدم در این مدت از شوی من

که باری بخندید در روی من

شنید این سخن پیر فرخنده فال

سخندان بود مرد دیرینه سال

یکی پاسخش داد شیرین و خوش

که گر خوبروی است بارش بکش

دریغ است روی از کسی تافتن

که دیگر نشاید چنو یافتن

چرا سرکشی زان که گر سرکشد

به حرف وجودت قلم درکشد؟

یکم روز بر بنده ای دل بسوخت

که می گفت و فرماندهش می فروخت

تو را بنده از من به افتد بسی

مرا چون تو دیگر نیفتد کسی

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

طبیبی پری چهره در مرو بود

که در باغ دل قامتش سرو بود

نه از درد دلهای ریشش خبر

نه از چشم بیمار خویشش خبر

حکایت کند دردمندی غریب

که خوش بود چندی سرم با طبیب

نمی خواستم تندرستی خویش

که دیگر نیاید طبیبم به پیش

بسا عقل زورآور چیردست

که سودای عشقش کند زیردست

چو سودا خرد را بمالید گوش

نیارد دگر سر برآورد هوش

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

یکی پنجه ی آهنین راست کرد

که با شیر زورآوری خواست کرد

چو شیرش به سرپنجه در خود کشید

دگر زور در پنجه در خود ندید

یکی گفتش آخر چه خسبی چو زن؟

به سرپنجه آهنینش بزن

شنیدم که مسکین در آن زیر گفت

نشاید بدین پنجه با شیر گفت

چو بر عقل دانا شود عشق چیر

همان پنجه آهنین است و شیر

تو در پنجه شیر مرد اوژنی

چه سودت کند پنجه ی آهنی؟

چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی

که در دست چوگان اسیرست گوی

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

****

میان دوعم زاده وصلت فتاد

دو خورشید سیمای مهتر نژاد

یکی را به غایت خوش افتاده بود

دگر نافر و سرکش افتاده بود

یکی خُُلق و لطفی پریوار داشت

یکی روی در روی دیوار داشت

یکی خویشتن را بیاراستی

دگر مرگ خویش از خدا خواستی

پسر را نشاندند پیران ده

که مهرت بر او نیست مهرش بده

بخندید و گفتا به صد گوسفند

تغابن نباشد رهایی ز بند

به ناخن پری چهره می کند پوست

که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست؟

نه صد گوسفندم که سیصد هزار

نباید به نادیدن روی یار

تو را هرچه مشغول دارد ز دوست

اگر راست خواهی دلارامت اوست

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

یکی پیش شوریده حالی نوشت

که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟

بگفتا مپرس از من این ماجرا

پسندیدم آنچ او پسندد مرا

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

به مجنون کسی گفت کای نیک پی

چه بودت که دیگر نیایی به حی؟

مگر در سرت شور لیلی نماند

خیالت دگر گشت و میلی نماند؟

چو بشنید بیچاره بگریست زار

که ای خواجه دستم ز دامن بدار

مرا خود دلی دردمندست ریش

تو نیزم نمک بر جراحت مریش

نه دوری دلیل صبوری بود

که بسیار دوری ضروری بود

بگفت ای وفادار فرخنده خوی

پیامی که داری به لیلی بگوی

بگفتا مبر نام من پیش دوست

که حیف است نام من آن جا که اوست

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

یکی خرده بر شاه غزنین گرفت

که حسنی ندارد ایاز ای شگفت

گلی را که نه رنگ باشد نه بوی

غریب است سودای بلبل بر اوی!

به محمود گفت این حکایت کسی

بپیچید از اندیشه بر خود بسی

که عشق من ای خواجه بر خوی اوست

نه بر قد و بالای نیکوی اوست

شنیدم که در تنگنایی شتر

بیفتاد و بشکست صندوق دُُر

به یغما ملک آستین برفشاند

وزان جا بتعجیل مرکب براند

سواران پی دُُر و مرجان شدند

ز سلطان به یغما پریشان شدند

نماند از وشاقان گردن فراز

کسی در قفای ملک جز ایاز

نگه کرد کای دلبر پیچ پیچ

ز یغما چه آورده ای؟ گفت هیچ

من اندر قفای تو می تاختم

ز خدمت به نعمت نپرداختم

گرت قربتی هست در بارگاه

به خلعت مشو غافل از پادشاه

خلاف طریقت بود کاولیا

تمنا کنند از خدا جز خدا

گر از دوست چشمت بر احسان اوست

تو در بند خویشی نه در بند دوست

تو را تا دهن باشد از حرص باز

نیاید به گوش دل از غیب راز

حقایق سرایی است آراسته

هوی و هوس گرد برخاسته

نبینی که جایی که برخاست گرد

نبیند نظر گرچه بیناست مرد

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

قضا را من و پیری از فاریاب

رسیدیم در خاک مغرب به آب

مرا یک درم بود برداشتند

به کشتی و درویش بگذاشتند

سیاهان براندند کشتی چو دود

که آن ناخدا ناخدا ترس بود

مرا گریه آمد ز تیمار جفت

بر آن گریه قهقه بخندید و گفت

مخور غم برای من ای پر خرد

مرا آن کس آرد که کشتی برد

بگسترد سجاده بر روی آب

خیال است پنداشتم یا به خواب

ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت

نگه بامدادان به من کرد و گفت

عجب ماندی ای یار فرخنده رای؟
تو را کشتی آورد و ما را خدای

چرا اهل دعوی بدین نگروند

که ابدال در آب و آتش روند؟

نه طفلی کز آتش ندارد خبر

نگه داردش مادر مهر‌ور؟

پس آنان که در وجد مستغرقند

شب و روز در عین حفظ حقند

نگه دارد از تاب آتش خلیل

چو تابوت موسی ز غرقاب نیل

چو کودک به دست شناور برست

نترسد وگر دجله پهناورست

تو بر روی دریا قدم چون زنی

چو مردان که بر خشک تردامنی؟

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست

بر عارفان جز خدا هیچ نیست

توان گفتن این با حقایق شناس

ولی خرده گیرند اهل قیاس

که پس آسمان و زمین چیستند؟

بنی آدم و دام ودد کیستند؟

پسندیده پرسیدی ای هوشمند

بگویم گر آید جوابت پسند

نه هامون و دریا و کوه و فلک

پری و آدمی زاد و دیو و ملک

همه هرچه هستند ازان کمترند

که با هستیش نام هستی برند

عظیم است پیش تو دریا به موج

بلندست خورشید تابان به اوج

ولی اهل صورت کجا پی برند

که ارباب معنی به ملکی درند

که گر آفتاب است یک ذره نیست

وگر هفت دریاست یک قطره نیست

چو سلطان عزت علم بر کشد

جهان سر به جیب عدم درکشد

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

رئیس دهی با پسر در رهی

گذشتند بر قلب شاهنشهی

پسر چاوشان دید و تیغ و تبر

قباهای اطلس، کمرهای زر

یلان کماندار نخچیر زن

غلامان ترکش کش تیرزن

یکی در برش پرنیانی قباه

یکی بر سرش خسروانی کلاه

پسر کان همه شوکت و پایه دید

پدر را به غایت فرومایه دید

که حالش بگردید و رنگش بریخت

ز هیبت به بیغوله ای در گریخت

پسر گفتش آخر بزرگ دهی

به سرداری از سر بزرگان مهی

چه بودت که ببریدی از جان امید

بلرزیدی از باد هیبت چو بید؟

پدر گفت سالار و فرمان دهم

ولی عزتم هست تا در دهم

بزرگان ازان دهشت آلوده اند

که در بارگاه ملک بوده اند

تو، ای بی خبر، همچنان در دهی

که بر خویشتن منصبی می نهی

نگفتند حرفی زبان آوران

که سعدی مثالی نگوید بر آن

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

مگر دیده باشی که در باغ و راغ

بتابد به شب کرمکی چون چراغ

یکی گفتش ای کرمک شب فروز

چه بودت که بیرون نیایی به روز؟

ببین کتشی کرمک خاک زاد

جواب از سر روشنایی چه داد

که من روز و شب جز به صحرا نِِیم

ولی پیش خورشید پیدا نیم

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

ثنا گفت بر سعد زنگی کسی

که بر تُربتش باد رحمت بسی

دِرَم داد و تشریف و بنواختش

به قدر هنر مرتبت ساختش

چو الله و بس دید بر نقش زر

بشورید و برکند خلعت زبر

ز شورش چنان هول در جان گرفت

که فی الحال راه بیابان گرفت

یکی دید و گفتش در اطراف دشت

چه بودت که حالت دگرگونه گشت

ز اول زمین بوسه دادی به جای

نبایستی آخر زدن پشت پای

چنین گفت که اول ز بیم و امید

همی لرزه بر تن فتادم چو بید

به آخر ز تمکین الله و بس

نه مال اندر آمد به چشمم نه کس

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

به شهری در از شام غوغا فتاد

گرفتند پیری مبارک نهاد

هنوز آن حدیثم به گوش اندرست

چو قیدش نهادند بر پای و دست

که گفت ارنه سلطان اشارت کند

که را زهره باشد که غارت کند؟

بباید چنین دشمنی دوست داشت

که می دانمش دوست بر من گماشت

اگر عز وجاه است وگر ذل و قید

من از حق شناسم، نه از عمرو و زید

ز علت مدار، ای خردمند، بیم

چو داروی تلخت فرستد حکیم

بخور هرچه آید ز دست حبیب

نه بیمار داناترست از طبیب

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

یکی را چو من دل به دست کسی

گرو بود و می برد خواری بسی

پس از هوشمندی و فرزانگی

به دف بر زدندش به دیوانگی

ز دشمن جفا بردی از بهر دوست

که تریاک اکبر بود زهر دوست

قفا خوردی از دست یاران خویش

چو مسمار پیشانی آورده پیش

خیالش چنان بر سر آشوب کرد

که بام دماغش لگد کوب کرد

نبودش ز تشنیع یاران خبر

که غرقه ندارد ز باران خبر

کرا پای خاطر برآمد به سنگ

نیندیشد از شیشه ی نام و ننگ

شبی دیو خود را پری چهره ساخت

در آغوش این مرد و بر وی بتاخت

سحرگه مجال نمازش نبود

ز یاران کسی آگه ز رازش نبود

به آبی فرو رفت نزدیک بام

بر او بسته سرما دری از رخام

نصیحتگری لومش آغاز کرد

که خود را بکشتی در این آب سرد

ز برنای منصف برآمد خروش

که ای یار چند از ملامت؟ خموش

مرا پنج روز این پسر دل فریفت

ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت

نپرسید باری به خلق خوشم

ببین تا چه بارش به جان می کشم

پس آن را که شخصم ز خاک آفرید

به قدرت در او جان پاک آفرید

عجب داری ار بار حکمش برم

که دایم به احسان و فضلش درم؟

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

اگر مرد عشقی کم خویش گیر

وگرنه ره عافیت پیش گیر

مترس از محبت که خاکت کند

که باقی شوی گر هلاکت کند

نروید نبات از حبوب درست

مگر حال بروی بگردد نخست

تو را با حق آن آشنایی دهد

که از دست خویشت رهایی دهد

که تا با خودی در خودت راه نیست

وز این نکته جز بی خود آگاه نیست

نه مطرب که آواز پای ستور

سماع است اگر عشق داری و شور

مگس پیش شوریده دل پر نزد

که او چون مگس دست بر سر نزد

نه بم داند آشفته سامان نه زیر

به آواز مرغی بنالد فقیر

سراینده خود می نگردد خموش

ولیکن نه هر وقت بازست گوش

چو شوریدگان می پرستی کنند

بر آواز دولاب مستی کنند

به چرخ اندر آیند دولاب وار

چو دولاب بر خود بگریند زار

به تسلیم سر در گریبان برند

چو طاقت نماند گریبان درند

مکن عیب درویش مدهوش مست

که غرق است از آن می زند پا و دست

نگویم سماع ای برادر که چیست

مگر مستمع را بدانم که کیست

گر از برج معنی پرد طیر او

فرشته فرو ماند از سیر او

وگر مرد لهوست و بازی و لاغ

قوی تر شود دیوش اندر دماغ

چه مرد سماع است شهوت پرست؟

به آواز خوش خفته خیزد، نه مست

پریشان شود گل به باد سحر

نه هیزم که نشکافدش جز تبر

جهان پر سماع است و مستی و شور

ولیکن چه بیند در آیینه کور؟

نبینی شتر بر نوای عرب

که چونش به رقص اندر آرد طرب؟

شتر را چو شور طرب در سرست

اگر آدمی را نباشد خرست

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

*********

شکر لب جوانی نی آموختی

که دلها در آتش چو نی سوختی

پدر بارها بانگ بر وی زدی

به تندی و آتش در آن نی زدی

شبی بر ادای پسر گوش کرد

سماعش پریشان و مدهوش کرد

همی گفت بر چهره افکنده خوی

که آتش به من در زد این بار نی

ندانی که شوریده حالان مست

چرا برفشانند در رقص دست؟

گشاید دری بر دل از واردات

فشاند سر دست بر کاینات

حلالش بود رقص بر یاد دوست

که هر آستینیش جانی در اوست

گرفتم که مردانه ای در شنا

برهنه توانی زدن دست و پا

بکن خرقه نام و ناموس و زرق

که عاجز بود مرد با جامه غرق

تعلق حجاب است و بی حاصلی

چو پیوندها بگسلی واصلی

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

***********

کسی گفت پروانه را کای حقیر

برو دوستی در خور خویش گیر

رهی رو که بینی طریق رجا

تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟

سمندر نه ای گرد آتش مگرد

که مردانگی باید آنگه نبرد

ز خورشید پنهان شود موش کور

که جهل است با آهنین پنجه روز

کسی را که دانی که خصم تو اوست

نه از عقل باشد گرفتن به دوست

تو را کس نگوید نکو می کنی

که جان در سر کار او می کنی

گدایی که از پادشه خواست دخت

قفا خورد و سودای بیهوده پخت

کجا در حساب آرد او چون تو دوست

که روی ملوک و سلاطین در اوست؟

مپندار کو در چنان مجلسی

مدارا کند با چو تو مفلسی

و گر با همه خلق نر می کند

تو بیچاره ای با تو گر می کند

نگه کن که پروانه ی سوزناک

چه گفت، ای عجب گر بسوزم چه باک؟

مرا چون خلیل آتشی در دل است

که پنداری این شعله بر من گل است

نه دل دامن دلستان می کشد

که مهرش گریبان جان می کشد

نه خود را بر آتش بخود می زنم

که زنجیر شوق است در گردنم

مرا همچنان دور بودم که سوخت

نه این دم که آتش به من درفروخت

نه آن می کند یار در شاهدی

که با او توان گفتن از زاهدی

که عیبم کند بر تولای دوست؟

که من راضیم کشته در پای دوست

مرا بر تلف حرص دانی چراست؟

چو او هست اگر من نباشم رواست

بسوزم که یار پسندیده اوست

که در وی سرایت کند سوز دوست

مرا چند گویی که در خورد خویش

حریفی بدست آر همدرد خویش

بدان ماند اندرز شوریده حال

که گویی به کژدم گزیده منال

یکی را نصیحت مگو ای شگفت

که دانی که در وی نخواهد گرفت

ز کف رفته بیچاره ای را لگام

نگویند کآهسته ران ای غلام

چه نغز آمد این نکته در سندباد

که عشق آتش است ای پسر پند، باد

به باد آتش تیز برتر شود

پلنگ از زدن کینه ورتر شود

چو نیکت بدیدم بدی می کنی

که رویم فرا چون خودی می کنی

ز خود بهتری جوی و فرصت شمار

که با چون خودی گم کنی روزگار

پی چون خودی خودپرستان روند

به کوی خطرناک مستان روند

من اول که این کار سر داشتم

دل از سر به یک بار برداشتم

سر انداز در عاشقی صادق است

که بد زهره بر خویشتن عاشق است

اجل ناگهی در کمینم کشد

همان به که آن نازنینم کشد

چو بی شک نبشته است بر سر هلاک

به دست دلارام خوشتر هلاک

نه روزی به بیچارگی جان دهی؟

پس آن به که در پای جانان دهی

پیاده سازی انواع فایل‌های صوتی

http://www.saberi564.ir

حکایت

**********

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست

تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من

برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من بدر می رود

چو فرهادم آتش به سر می رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

فرو می دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست

که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام

من استاده ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت

همه شب در این گفت و گو بود شمع

به دیدار او وقت اصحاب، جمع

نرفته ز شب همچنان بهره ای

که ناگه بکشتش پری چهره ای

همی گفت و می رفت دودش به سر

همین بود پایان عشق، ای پسر

ره این است اگر خواهی آموختن

به کشتن فرج یابی از سوختن

مکن گریه بر گور مقتول دوست

قل الحمدلله که مقبول اوست

اگر عاشقی سر مشوی از مرض

چو سعدی فرو شوی دست از غرض

فدائی ندارد ز مقصود چنگ

وگر بر سرش تیر بارند و سنگ

به دریا مرو گفتمت زینهار

وگر می روی تن به طوفان سپار

دیدگاهتان را بنویسید