سرآغاز بوستان سعدی

سرآغاز

*********

به نام خداوند جان آفرین

حکیم سخن در زبان آفرین

خداوند بخشندۀ دستگیر

کریم خطا بخش پوزش پذیر

عزیزی که هر کس درش سر بتافت

به هر در که شد هیچ عزت نیافت

سر پادشاهان گردن فراز

به درگاه او بر زمین نیاز

نه گردن کشان را بگیرد بفور

نه عذر‌آوران را براند بجور

وگر خشم گیرد به کردار زشت

چو بازآمدی ماجرا در نوشت

اگر با پدر جنگ جوید کسی

پدر بیگمان خشم گیرد بسی

وگر خویش راضی نباشد ز خویش

چو بیگانگانش براند ز پیش

وگر بنده چابک نباشد به کار

عزیزش ندارد خداوندگار

وگر بر رفیقان نباشی شفیق

بفرسنگ بگریزد از تو رفیق

وگر ترک خدمت کند لشکری

شود شاه لشکرکش از وی بَری

ولیکن خداوند بالا و پست

به عصیان در رزق بر کس نبست

دو کونش یکی قطره در بحر علم

گنه بیند و پرده پوشد به حلم

ادیم زمین، سفرۀ عام اوست

چه دشمن بر این خوان یغما، چه دوست

اگر بر جفا پیشه بشتافتی

که از دست قهرش امان یافتی؟

بری، ذاتش از تهمت ضد و جنس

غنی، مُلکش از طاعت جن و اِنس

پرستار امرش همه چیز و کس

بنی آدم و مرغ و مور و مگس

چنان پهن خوان کرم گسترد

که سیمرغ در قاف روزی خورد

لطیف کرم گُستر کارساز

که دارای خُلق است و دانای راز

مر او را رسد کِبریا و منی

که مُلکش قدیم است و ذاتش غنی

یکی را به سر برنهد تاج بخت

یکی را به خاک اندر آرَد ز تخت

کلاه سعادت یکی بر سرش

گلیم شقاوت یکی در بَرَش

گلستان کند آتشی بر خلیل

گروهی به آتش برد زآب نیل

گر آن است، منشور احسان اوست

ور این است، توقیع فرمان اوست

پس پرده بیند عملهای بد

هم او پرده پوشد به آلای خَود

به تهدید اگر برکشد تیغ حکم

بمانند کروبیان صُمّوبُکم

وگر در دهد یک صلای کرم

عزازیل گوید نصیبی برم

به درگاه لطف و بزرگیش بر

بزرگان نهاده بزرگی ز سر

فروماندگان را به رحمت قریب

تضرعکُنان را به دعوت مجیب

بر احوال نابوده، علمش بصیر

به اسرار ناگفته، لطفش خبیر

به قدرت، نگهدار بالا و شیب

خداوند دیوان روز حسیب

نه مستغنی از طاعتش پشت کس

نه بر حرف او جای انگشت کس

قدیم نکوکار نیکی پسند

به کِلک قضا در رَحِم نقش بند

ز مشرق به مغرب مه و آفتاب

روان کرد و گسترد گیتی بر آب

زمین از تب لرزه آمد ستوه

فرو کوفت بر دامنش میخ کوه

دهد نطفه را صورتی چون پری

که کرده است بر آب صورتگری؟

نهد لعل و فیروزه در صلب سنگ

گل لعل در شاخ پیروزه رنگ

ز ابر افکند قطرهای سوی یَم

ز صلب اوفتد نطفهای در شکم

از آن قطره لؤلوی لالا کند

وز این، صورتی سروِ بالا کند

بر او علم یک ذره پوشیده نیست

که پیدا و پنهان به نزدش یکیست

مهیا کُن روزی مار و مور

وگر چند بیدست و پایند و زور

به امرش وجود از عدم نقش بست

که داند جز او کردن از نیست، هست؟

وگر ره به کَتم عدم در بَرَد

وز آنجا به صحرای محشر بَرَد

جهان متفق بر الهیّتش

فرومانده در کُنه ماهیّتش

بشر ماورای جلالش نیافت

بصر مُنتَهای جمالش نیافت

نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم

نه در ذیل وصفش رسد دست فهم

در این ورطه کَشتی فرو شد هزار

که پیدا نشد تختهای بر کنار

چه شبها نشستم در این سیر، گُم

که دهشت گرفت آستینم که قم

محیط است علم مَلِک بر بسیط

قیاس تو بر وی نگردد محیط

نه ادراک در کُنه ذاتش رسد

نه فکرت به غور صفاتش رسد

توان در بلاغت به سُحبان رسید

نه در کُنه بیچون سبحان رسید

که خاصان در این ره فَرَس راندهاند

بلااُحصی از تک فروماندهاند

نه هر جای مَرکَب توان تاختن

که جاها سپر باید انداختن

وگر سالکی محرم راز گشت

ببندند بر وی در بازگشت

کسی را در این بزم ساغر دهند

که داروی بیهوشیش در دهند

یکی باز را دیده بردوخته است

یکی دیدهها باز و پَر سوخته است

کسی ره سوی گنج قارون نَبُرد

وگر بُرد، رهباز بیرون نبُرد

بِمُرَدم در این موج دریای خون

کزو کس نبردست کشتی برون

اگر طالبی کاین زمین طی کنی

نخست اسب باز آمدن پی کنی

تأمل در آیینۀ دل کنی

صفائی بتدریج حاصل کنی

مگر بویی از عشق مستت کند

طلبکار عهد الستت کند

به پای طلب ره بدان جا بری

وزان جا به بال محبت پری

بِدرّد یقین پردههای خیال

نماند سراپرده الا جلال

دگر مرکب عقل را پویه نیست

عنانش بگیرد تحیّر که ایست

در این بحر جز مرد داعی نرفت

گم آن شد که دنبال راعی نرفت

کسانی کز این راه برگشته‌اند

به‌رفتند بسیار و سرگشته‌اند

خلاف پیمبر کسی ره گزید

که هرگز به منزل نخواهد رسید

مپندار سعدی که راه صفا

توان رفت جز بر پی مصطفی

پیاده سازی فایل های صوتی
http://www.saberi564.ir

در نعت پیامبر (ص)

*********

کریم السجایا جمیل الشیم

نبی البرایا شفیع الامم

امام رسل، پیشوای سبیل

امین خدا، مهبط جبرئیل

امام الهُدی، صدر دیوان حشر

شفیع الوَری، خواجه ی بعث و نشر

کلیمی که چرخ فلک طور اوست

همه نورها پرتو نور اوست

یتیمی که ناکرده قرآن درست

کتب خانه ی چند ملت بِشُست

چو عزمش برآهیخت شمشیر بیم

به معجز میان قمر زد دو نیم

چو صیتش در افواه دنیا فتاد

تزلزل در ایوان کسری فتاد

به لا قامت لات بشکست خرد

به اعزاز دین آب عُزی ببرد

نه از لات و عُزی برآورد گَرد

که تورات و انجیل منسوخ کرد

شبی بر نشست از فلک برگذشت

به تمکین و جاه از ملک برگذشت

چنان گرم در تیه قربت براند

که در سدره جبریل از او باز ماند

بدو گفت سالار بیت الحرام

که ای حامل وحی برتر خرام

چو در دوستی مخلصم یافتی

عنانم ز صحبت چرا تافتی؟

بگفتا فراتر مجالم نماند

بماندم که نیروی بالم نماند

اگر یک سر مو فراتر پرم

فروغ تجلی بسوزد پرم

نماند به عصیان کسی در گرو

که دارد چنین سیدی پیشرو

چه نعت پسندیده گویم تورا؟

علیک السلام ای نبی الوری

درود ملک بر روان تو باد

بر اصحاب و بر پیروان تو باد

نخستین ابوبکر پیر مرید

عُمَر، پنجه بر پیچ دیو مرید

خردمند عثمان شب زنده دار

چهارم علی، شاه دُلدُل سوار

خدایا به حق بنی فاطمه

که بر قول ایمان کنم خاتمه

اگر دعوتم رد کنی ور قبول

من و دست و دامان آل رسول

چه کم گردد ای صدر فرخنده پی

ز قدر رفیعت به درگاه حی

که باشند مشتی گدایان خیل

به مهمان دارالسلامت طفیل

خدایت ثنا گفت و تبجیل کرد

زمین بوس قدر تو جبریل کرد

بلند آسمان پیش قدرت خجل

تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل

تو اصل وجود آمدی از نخست

دگر هرچه موجود شد فرع توست

ندانم کدامین سخن گویمت

که والاتری زآنچه من گویمت

تو را عز لولاک تمکین بس است

ثنای تو طه و یاس بس است

چه وصفت کند سعدی ناتمام؟

علیکالصلوه ای نبیالسّلام

____

پیاده سازی فایل های صوتی
http://www.saberi564.ir

_

پیاده سازی انواع فایل های صوتی

http://www.saberi564.ir

بیشتر بخوانید

************

در سبب نوشتن کتاب

در اقصای عالم بگشتم بسی

بسر بردم ایام با هر کسی

تمتع به هر گوشه ای یافتم

ز هر خرمنی خوشه ای یافتم

چو پاکان شیراز، خاکینهاد

ندیدم که رحمت بر این خاک باد

تولای مردان این پاک بوم

برانگیختم خاطر از شام و روم

دریغ آمدم زآن همه بوستان

تهیدست رفتن سوی دوستان

به دل گفتم از مصر قند آورند

بَرِ دوستان ارمغانی برند

مرا گر تهی بود از آن قند دست

سخنهای شیرینتر از قند هست

نه قندی که مردم بصورت خورند

که ارباب معنی به کاغذ برند

چو این کاخ دولت بپرداختم

بر او ده در از تربیت ساختم

یکی باب عدل است و تدبیر و رای

نگهبانی خلق و ترس خدای

دوم باب احسان نهادم اساس

که محسن کند فضل حق را سپاس

سوم باب عشق است و مستی و شور

نه عشقی که بندند بر خود بزور

چهارم تواضع، رضا پنجمین

ششم ذکر مرد قناعت گزین

به هفتم در از عالم تربیت

به هشتم در از شکر بر عافیت

نهم باب توبه است و راه صواب

دهم در مناجات و ختم کتاب

به روز همایون و سال سعید

به تاریخ فرخ میان دو عید

ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج

که پر دُر شد این نامبُردار گنج

بماندست با دامنی گوهرم

هنوز از خجالت به زانو سَرَم

که در بحر لؤلو صدف نیز هست

درخت بلندست در باغ و پَست

الا ای هنرمند پاکیزه خوی

هنرمند نشنیدهام، عیب جوی

قَبا گر حریرست و گر پرنیان

بناچار حشوش بُوَد در میان

تو گر پرنیانی نیابی مجوش

کرم کار فرمای و حشوش بپوش

ننازم به سرمایه ی فضل خویش

به دریوزه آورده ام دست پیش

شنیدم که در روز امید و بیم

بَدان را به نیکان ببخشد کریم

تو نیز ار بدی بینیم در سخن

به خلق جهان آفرین کار کن

چو بیتی پسند آیدت از هزار

به مردی که دست از تَعنُت بدار

همانا که در فارس انشای من

چو مشک است بی قیمت اندر خُتن

چو بانگ دهل هولم از دور بود

به غیبت درم عیب مستور بود

گل آورد سعدی سوی بوستان

به شوخی و فلفل به هندوستان

چو خرما به شیرینی اندوده پوست

چو بازش کنی استخوانی در اوست

_________

پیاده سازی انواع فایل های صوتی

http://www.saberi564.ir

در مدح سعد زنگی

****

حکایت

مرا طبع از این نوع خواهان نبود

سر مدحت پادشاهان نبود

ولی نظم کردم به نام فلان

مگر باز گویند صاحب‌دلان

که سعدی که گوی بلاغت ربود

در ایام بوبکر بن سعد بود

سزد گر به دورش بنازم چنان

که سید به دوران نوشیروان

جهانبان دین پرور دادگر

نیامد چو بوبکر بعد از عُمر

سر سرفرازان و تاج مهان

به دوران عدلش بناز، ای جهان

گر از فتنه آید کسی در پناه

ندارد جز این کشور آرامگاه

فطوبی لباب کبیت العتیق

حوالیه من کل فج عمیق

ندیدم چنین گنج و مُلک و سریر

که وقف است بر طفل و درویش و پیر

نیامد بَرَش دردناک غمی

که ننهاد بر خاطرش مرهمی

طلبکار خیر است و امیدوار

خدایا امیدی که دارد برآر

کُلَهگوشه بر آسمان برین

هنوز از تواضع سرش بر زمین

تواضع ز گردنفرازان نکوست

گدا گر تواضع کند خوی اوست

اگر زیردستی بیفتد چه خاست؟

زبردست افتاده مرد خداست

نه ذکر جمیلش نهان می رود

که صیت کرم در جهان می رود

چنویی خردمند فرخ نهاد

ندارد جهان تا جهانست، یاد

نبینی در ایام او رنجه ای

که نالد ز بیداد سرپنجه ای

کس این رسم و ترتیب و آیین ندید

فریدونِ با آن شکوه، این ندید

از آن پیش حق پایگاهش قویست

که دست ضعیفان به جاهش قویست

چنان سایه گسترده بر عالمی

که زالی نیندیشد از رستمی

همه وقت مردم ز جور زمان

بنالند و از گردش آسمان

در ایام عدل تو، ای شهریار

ندارد شکایت کس از روزگار

به عهد تو می بینم آرام خلق

پس از تو ندانم سرانجام خلق

هم از بخت فرخنده فرجام توست

که تاریخ سعدی در ایام توست

که تا بر فلک ماه و خورشید هست

در این دفترت ذکر جاوید هست

ملوک ار نکونامی اندوختند

ز پیشینگان سیرت آموختند

تو در سیرت پادشاهی خویش

سبق بردی از پادشاهان پیش

سکندر به دیوار رویین و سنگ

بکرد از جهان راه یأجوج تنگ

تو را سد یأجوج کفر از زر است

نه رویین چو دیوار اسکندر است

زبان آوری کاندر این امن و داد

سپاست نگوید زبانش مباد

زهی بحر بخشایش و کان جود

که مستظهرند از وجودت وجود

برون بینم اوصاف شاه از حساب

نگنجد در این تنگ میدان کتاب

گر آن جمله را سعدی انشا کند

مگر دفتری دیگر املا کند

فروماندم از شکر چندین کرم

همان به که دست دعا گسترم

جهانت به کام و فلک یار باد

جهان آفرینت نگهدار باد

بلند اخترت عالم افروخته

زوال اختر دشمنت سوخته

غم از گردش روزگارت مباد

وز اندیشه بر دل غبارت مباد

که بر خاطر پادشاهان غمی

پریشان کند خاطر عالمی

دل و کشورت جمع و معمور باد

ز ملکت پراکندگی دور باد

تنت باد پیوسته چون دین، درست

بداندیش را دل چو تدبیر، سست

درونت به تایید حق شاد باد

دل و دین و اقلیمت آباد باد

جهان آفرین بر تو رحمت کناد

دگر هرچه گویم فسانه است و باد

همینت بس از کردگار مجید

که توفیق خیرت بُوَد بر مزید

نرفت از جهان سعد زنگی بدرد

که چون تو خلف نام بُردار کرد

عجب نیست این فرع ازان اصل پاک

که جانش بر اوج است و جسمش به خاک

خدایا بر آن تربت نامدار

به فضلت که باران رحمت ببار

گر از سعد زنگی مَثَل ماند و یاد

فلک یاور سعد بوبکر باد

_________

پیاده سازی انواع فایل های صوتی

http://www.saberi564.ir

بیشتر بخوانید

در مدح اتابک محمد شاه

حکایت
****

اتابک محمد شه نیکبخت

خداوند تاج و خداوند تخت

جوان جوان بخت روشن ضمیر

به دولت جوان و به تدبیر پیر

به دانش بزرگ و به همت بلند

به بازو دلیر و به دل هوشمند

زهی دولت مادر روزگار

که رودی چنین پرورد در کنار

به دست کرم آب دریا ببرد

به رفعت محل ثریا ببرد

زهی چشم دولت به روی تو باز

سر شهریاران گردن فراز

صدف را که بینی ز دردانه پر

نه آن قدر دارد که یک دانه دُر

تو آن دُر مکنون یک دانه ای

که پیرایه ی سلطنتخانهای

نگه دار یا رب به چشم خودش

بپرهیز از آسیب چشم بدش

خدایا در آفاق نامی کُنَش

به توفیق طاعت گرامی کنش

مقیمش در انصاف و تقوی بدار

مرادش به دنیا و عقبی برآر

غم از دشمن ناپسندش مباد

وز اندیشه بر دل گزندش مباد

بهشتیدرخت آورد چون تو بار

پسر نامجوی و پدر نامدار

ازان خاندان خیر بیگانه دان

که باشند بدخواه این خاندان

زهی دین و دانش، زهی عدل و داد

زهی مُلک و دولت که پاینده باد

نگنجد کرمهای حق در قیاس

چه خدمت گزارد زبان سپاس؟

خدایا تو این شاه درویش دوست

که آسایش خلق در ظل اوست

بسی بر سر خلق پاینده دار

به توفیق طاعت دلش زنده دار

برومند دارش درخت امید

سرش سبز و رویش به رحمت سپید

به راه تکلف مرو سعدیا

اگر صدق داری بیار و بیا

تو منزل شناسی و شه راهرو

تو حقگوی و خسرو حقایق شنو

چه حاجت که نه کرسی آسمان

نهی زیر پای قزلارسلان

مگو پای عزت بر افلاک نه

بگو روی اخلاص بر خاک نه

بطاعت بنه چهره بر آستان

که این است سجّاده راستان

اگر بنده ای سر بر این در بنه

کلاه خداوندی از سر بنه

به درگاه فرمانده ذوالجلال

چو درویش پیش توانگر بنال

چو طاعت کنی لبس شاهی مپوش

چو درویش مخلص برآور خروش

که پروردگارا توانگر تویی

توانای درویش پرور تویی

نه کشور خدایم نه فرماندهم

یکی از گدایان این درگهم

تو بر خیر و نیکی دهم دسترس

وگرنه چه خیرآید از من به کس؟

دعا کن به شب چون گدایان، به سوز

اگر می کنی پادشاهی به روز

کمر بسته گردنکشان بر درت

تو بر آستان عبادت سرت

زهی بندگان را خداوندگار

خداوند را بنده ی حق گزار

_________
_________

پیاده سازی انواع فایل های صوتی

http://www.saberi564.ir

بیشتر بخوانید

حکایت در بیان گردن نهادن به حکم داور

حکایت کنند از بزرگان دین

حقیقت شناسان عینالیقین

که صاحبدلی بر پلنگی نشست

همی راند رهوار و ماری به دست

یکی گفتش: ای مرد راه خدای

بدین ره که رفتی مرا ره نمای

چه کردی که درنده رام تو شد

نگین سعادت به نام تو شد؟

بگفت ار پلنگم زبون است و مار

وگر پیل و کرکس، شگفتی مدار

تو هم گردن از حکم داور مپیچ

که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ

چو حاکم به فرمان داور بُوَد

خدایش نگهبان و یاور بُوَد

محال است چون دوست دارد تو را

که در دست دشمن گذارد تو را

ره این است، روی از طریقت متاب

بنه گام و کامی که داری بیاب

نصیحت کسی سودمند آیدش

که گفتار سعدی پسند آیدش

_________

پیاده سازی انواع فایل های صوتی

http://www.saberi564.ir

باب اول در عدل و تدبیر و رأی

دیدگاهتان را بنویسید