حکایت سیر و پیاز


سیر یک روز طعنه زد به پیاز

که تو مسکین چقدر بد بویی

گفت: از عیب خویش بی‌خبری

زآن ره از خلق عیب می‌جویی!

گفتن از زشت رویی دگران

نشود باعث نکو‌رویی

تو گمان می‌کنی که شاخ گلی

به صف سرو و لاله می‌رویی

یا که هم‌بوی مشک تاتاری

یا ز ازهار باغ مینویی

خویشتن بی‌سبب بزرگ مکن

تو هم از ساکنان این کویی

ره ما گر کج است و ناهموار

تو خود این ره چگونه می‌پویی

در خود آن به که نیک‌تر‌نگری

اول آن به، که عیب خود گویی

ما زبونیم و شوخ جامه و پَست

تو چرا شوخ تن نمی‌شویی؟

دیدگاهتان را بنویسید