داستان رستم و سهراب ۲

۲
خدعه افراسیاب و رفتن سهراب به جنگ با ایرانیان

بدو گفت افراسیاب این سُخُن
نباید که داند ز سر تا به بن

پدر گر شناسد که تو زین نشان
شد استی سرافراز گردنکشان

چو داند، بخواندت نزدیک خویش
دل مادرت گردد از درد ریش

چنین گفت سهراب کاندر جهان
کسی این سخن را ندارد نهان

بزرگان جنگاور از باستان
ز رستم زنند این زمان داستان

نبرد نژادی که چونین بُوَد
نهان کردن از من چه آئین بُوَد

کنون من ز ترکان جنگاوران
فراز آورم لشکری بی کران

برانگیزم از گاه کاووس را
از ایران بِبُرم پی توس را

به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه

از ایران به توران شوم جنگجوی
اَبا شاه روی اندر آرم به روی

بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب

چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی کسی تاجور

چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا برفرازد کلاه

ز هر سو سپه شد بر او انجمن
که هم با گهر بود و هم تیغ زن

خبر شد به نزدیک افراسیاب
که افکند سهراب کَشتی بر آب

هنوز از دهن بوی شیر آیدش
همی رای شمشیر و تیر آیدش

زمین را به خنجر بِشویَد همی
کنون رزم کاووس جوید همی

سپاه انجمن شد بر او بر بسی
نیاید همی یادش از هر کسی

سخن زین درازی چه باید کشید
هنر برتر از گوهر ناپدید

چو افراسیاب این سخن ها شنود
خوش آمدش ، خندید و شادی نمود

ز لشکر گزید از دلاور سران
کسی کو گراید به گرز گران

ده و دو هزار از دلیران گُرد
چو هومان و مر بارمان را سپرد

به گردان لشکر سپهدار گفت
که این راز باید که ماند نهفت

چو روی اندر آرند هر دو به روی
تهمتن بود بی گمان چاره جوی

پدر را نباید که داند پسر
که بندد دل و جان به مهر پسر

مگر کان دلاور گَو سالخورد
شود کشته بر دست این شیرمرد

از آن پس بسازید سهراب را
ببندید یک شب بر او خواب را

برفتند بیدار دو پهلوان
به نزدیک سهراب روشن روان

به پیش اندرون هدیه شهریار
ده اسب و ده استر به زین و به بار

ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج
سر تاج زر، پایه تخت عاج

یکی نامه با لابه و دلپسند
نوشته به نزدیک آن ارجُمند

که گر تخت ایران به چنگ آوری
زمانه برآساید از داوری

از این مرز تا آن بسی راه نیست
سمنگان و ایران و توران یکیست

فرستند هر چند باید سپاه
تو بر تخت بنشین و برنه کلاه

به توران چو هومان و چون بارمان
دلیر و سپهبد نبود بی گمان

فرستادم اینک به فرمان تو
که باشند یک چند مهمان تو

اگر جنگجویی تو، جنگ آورند
جهان بر بد اندیش تنگ آورند

چنین نامه و خلعت شهریار
بِبُردند با ساز چندان سوار

به سهراب آگاهی آمد ز راه
ز هومان و از بارمان و سپاه

پذیره بِشُد با نیا همچو باد
سپه دید چندان، دلش گشت، شاد

چو هومان ورا دید با یال و کِفت
فرو ماند هومان از او در شگفت

بدو داد پس نامه شهریار
اَبا هدیه و اسب و استر به بار

جهانجوی چو نامه شاه خواند
از آن جایگه تیز لشگر براند

کسی را نبود پای با او به جنگ
اگر شیر پیش آمدی، گر پلنگ

دژی بود کژ خواندندی سپید
بر آن دژ بُد ایرانیان را امید

نگهبان دژ رزم دیده هژیر
که با زور و دل بود و با دار و گیر

هنوز آن زمان گستهم خُرد بود
به خُردی گراینده و گُرد بود

یکی خواهرش بود گُرد و سوار
بد اندیش و گردنکش و نامدار

چو سهراب نزدیک دژ رسید
هژیر دلاور سپه را بدید

نشست از بر بادپای چو گَرد
ز دژ رفت هویان به دشت نبرد

چو سهراب جنگاور او را بدید
بر آشفت و شمشیر کین بر کشید

ز لشکر برون تاخت بر سان شیر
به پیش هژیر اندر آمد دلیر

چنین دید با رزم دیده هژیر
که تنها به جنگ آمدی خیره، خیر

چه مردی و نام و نژاد تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست

هژیرش چنین داد پاسخ که بس
به تُرکی نباید مرا یار کس

هژیر دلیر و سپهبد منم
سرت را همینک ز تن برکَنم

فرستم به نزدیک شاه جهان
سرت را کنم زیر گِل در نهان

بخندید سهراب کین گفتگوی
به گوش آمدش تیز بنهاد روی

چنان نیزه بر نیزه بر ساختند
که از یکدیگر باز نشناختند

یکی نیزه زد بر میانش هژیر
نیامد سنان اندر او جای گیر

سنان باز پس کرد سهراب شیر
بن نیزه زد بر میان دلیر

ز زین بر گرفتش به کردار باد
نیامد همی زو به دل هیچ یاد

ز اسب اندر آمد، نشست از برش
همی خواست از تن بریدن سرش

بپیچید و برگشت بر دست راست
غمی شد ز سهراب و زنهار خواست

رها کرد از او چنگ و زنهار داد
چو خشنود شد، پند بسیار داد

ببستش به بند ، آنگهی رزمجوی
به نزدیک هومان فرستاد اوی

به دژدر چو آگه شدند از هژیر
که او را گرفتند و بردند اسیر

خروش آمد و ناله مرد و زن
که کم شد هژیر اندر آن انجمن

چو آگاه شد دختر گژدهم
که سالار آن انجمن گشت کم

زنی بود بر سان گُردی سوار
همیشه به جنگ اندرون نامدار

کجا نام او بود گُردآفرید
زمانه ز مادر چنین ناورید

چنان ننگش آمد ز کار هژیر
که شد لاله رنگش به کردار قیر

بپوشید دِرع سواران جنگ
نبود اندر آن کار جای درنگ

نهان کرد گیسو به زیر زره
بزد بر سر ترگ رومی گره

فرو آمد از دژ به کردار شیر

کمر بر میان، بادپایی به زیر

به پیش سپاه اندر آمد چو گَرد
چو رعد خروشان یکی وِیله کرد

که گردان کدامند و جنگاوران
دلیران و کارآزموده سران

چو سهراب شیر اوژن او را بدید
بخندید و لب را به دندان گِزید

چنین گفت کامد دگرباره گور
به دام خداوند شمشیر و زور

بپوشید خِفتان و بر سر نهاد
یکی ترگ چینی به کردار باد

بیامد دمان پیش گُردآفرید
چو دخت کمند افکن او را بدید

کمان را به زه کرد و بگشاد بر
نَبُد مرغ را پیش تیرش گذر

به سهراب بَرِ تیر باران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت

نگه کرد سهراب و آمدش ننگ
برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ

سپر بر سر آورد و بنهاد روی
ز پیکار خون اندر آمد به جُوی

چو سهراب را دید گُردآفرید
که بر سان آتش همی بردمید

کمان بزه را به بازو فکند
سمندش برآمد به ابر بلند

سر نیزه را سوی سهراب کرد
عنان و سنان را پر از تاب کرد

برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره گر بُد به جنگ

عنان برگرائید و برداشت اسب
بیامد به کردار آذرگشسب

زدوده سنان آنگهی در ربود
در آمد بدو هم به کردار دو

بزد بر کمربند گُردآفرید
زره بر تنش یک به یک بر درید

ز زین برگرفتش به کردار گوی
چو چوگان به زخم اندر آید بدوی

چو بر زین بپیچید گُردآفرید
یکی تیغ تیز از میان بر کشید

بزد نیزه او به دو نیم کرد
نشست از بر اسب و برخاست گَرد

به آورد با او بسنده نبود
بپیچید از او روی و برگاشت زود

سپهبد عنان اژدها را سپرد
به خشم از جهان روشنایی بِبُرد

چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بجنبید و برداشت خود از سرش

رها شد ز بند زره موی اوی
درخشان چو خورشید شد روی اوی

بدانست سهراب کو دختراست
سر و موی او از در افسر است

شگفت آمدش، گفت از ایران سپاه
چنین دختر آورد به آوردگاه

سواران جنگی به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گَرد

ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بِیَندخت و آمد میانش به بند

بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگجویی تو ای ماهروی

نیامد به دامم به سان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی، مشور

بدانست کاریخت گُردآفرید
مر آن را جز از چاره درمان ندید

بدو روی بنمود و گفت ای دلیر
میان دلیران به کردار شیر

دو لشکر نظاره بر این جنگ ما
بر این گرز و شمشیر و آهنگ ما

کنون من گشایم چنین روی و موی
سپاه تو گردد پر از گفتگوی

که با دختری او به دشت نبرد
بدین سان به ابر اندر آورد گَرد

نهانی بسازیم ، بهتر بُوَد
خرد داشتن کار مهتر بُوَد

ز بهر من آهو ز هر سو مخواه
میان دو صف برکشیده سپاه

کنون لشکر و دژ به فرمان توست
نباید بر این آشتی جنگ جُست

دژ و گنج و دژبان سراسر تو راست
چو آیی به بدان ساز که دل هواست

چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را

یکی بوستان بُد در اندر بهشت
به بالای او سرو، دهقان نکِشت

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفت هر زمان

بدو گفت که اکنون از این برنگرد
که دیدی مرا روزگار نبرد

بر این باره دژ دل اندر مبند
که این نیست برتر ز ابر بلند

به پای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من

عنان را بپیچید گُردآفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید

همی رفت و سهراب با او به هم
بیامد به درگاه دژ گژدهم

درِ باره بُگشاد گُردآفرید
تن خسته و بسته بر دژ کشید

درِ دژ ببستند و غمگین شدند
پر از غم، دل و دیده خونین شدند

ز آزار گُردآفرید و هژیر
پر از درد بودند برنا و پیر

بگفتند کای نیک دل، شیرزن
پر از غم بُد از تو دل انجمن

که هم رزم جُستت، هم افسون و رنگ
نیامد ز کار تو بر دوده ننگ

بخندید بسیار گُردآفرید
به باره برآمد، سپه بنگرید

چو سهراب را دید ور پشت زین
چنین گفت کای شاه ترکان چین

چرا رنجه گشتی کنون بازگرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد

بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت

چنین بود و روزی نبودت زمن
بدین درد غمگین مکن خویشتن

همانا که تو خود ز ترکان نِه ای
که جز با فرین بزرگان نه ای

بدان زور و بازوی و آن کتف و یال
نداری کس از پهلوانان حمال

ولیکن چو آگاهی آید به شاه
که آورد گُردی ز توران سپاه

شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید کار

نماند یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید از بد بر سرت

دریغ آیدم کین چنین یال و سُفت
همی از پلنگان بباید نهفت

تو را بهتر آید که فرمان کنی
رخ نامور سوی توران کنی

نباشی بس ایمن به بازوی خویش
خورَد گاو نادان ز پهلوی خویش

چو بشنید سهراب ننگ آمدش
که آسان همی دژ به چنگ آمدش

به زیر دژ اندر یکی جای بود
کجا دژ در آن جای بر پای بود

به تاراج داد آن همه بوم و رُست
به یک بارگی دست بد را بِشُست

چنین گفت کامروز بی گاه گشت
ز پیکارمان دست کوتاه گشت

بر آرم به شبگیر از این باره گَرد
ببینند آسیب روز نبرد

نباید تو را جُست با او نبرد
بر آرد ز آوردگاه از تو گَرد

همی پیلتن را نخواهی شکست
همانا که آسان نیاید به دست

چو بشنید این گفت های درشت
نهان کرد از او روی و بنمود پشت

ز بالا زدش تند، یک پشت دست
بیفکند و آمد به جای نشست

بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی خود چینی به کردار باد

ز تندی به جوش آمدش خون به رگ
نشست از بر باره تیز تگ

خروشید و بگرفت نیزه به دست
به آوردگه رفت چون پیل مست

کس از نامداران ایران سپاه
نیارست، کردن بدو در نگاه

ز پای و رکیب و ز دست و سنان
ز بازوی، بس آب داده سنان

از آن پسدلیران شدند انجمن
بگفتند کین از گَو پیلتن

نشاید نگه کردن آسان بدوی
که یارَد شدن پیش آن جنگجوی

از ان پس خروشید سهراب گُرد
همی شاه کاووس را بر شمرد

چنین گفت با شاه آزاد مَرد
که چون است کارت به دشت نبرد

چرا کرده این نام کاووس، کی
که در جنگ نه تاب داری، نه پی

تنت را بر این نیزه بریان کنم
ستاره بدین کار گریان کنم

یکی سخت سوگند خوردم به بزم
بدان شب کجا کشته شد، ژَند رزم

کز ایران نمانم یکی نیزه دار
کنم زنده کاووس کی را به دار

که داری از ایرانیان تیز چنگ
که پیش من آید به هنگام جنگ

همی گفت و می بود جوشان بسی
از ایران ندادند پاسخ کسی

خروشان بیامد به پرده سرای
به نیزه درآورد بالا ز جای

خم آورد، زان پس سنان کرد سیخ
بزد نیزه برکند هفتاد میخ

سراپرده یک بهره آمد ز پای
ز هر سو برآمد دم کرنای

رمید آن دلاور سپاه دلیر
به کردار گوران ز چنگال شیر

غمی گشت کاووس و آواز داد
کز این نامداران فرخ نژاد

یکی نزد رستم برید آگهی
کز این ترک شد مغزگردان تهی

ندارم سواری ورا هم نبرد
از ایران نیارد کس این کارکرد

بِشُد توس و پیغام کاووس برد
شنیده سخن پیش او برشمرد

بدو گفت رستم که هر شهریار
که کردی مرا ناگهان خواستار

گَهی گنج بودی، گَهی ساز بزم
ندیدم ز کاووس جز رنج رزم

بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند

ز خیمه نگه کرد رستم به دشت
ز ره گیو را دید کاندر گذشت

نهاد از بر رخش رخشنده زین
همی گفت گرگین که بشتاب، هین

همی بست بر باره رُحام، تنگ
به برگستوان بر زده توس چنگ

همی این بدان، آن بدین گفت زود
تهمتن چو از خیمه، آوا شنود

به دل گفت کین کار آهرمن است
نه این رستخیز از پی یک تن است

بزد دست و پوشید ببر بیان
ببست آن کیانی کمر در میان

نشست از بر رخش و بگرفت راه
زَواره نگهبان گاه و سپاه

درفشش ببردند با او به هم
همی رفت پرخاشجوی و دُژم

دیدگاهتان را بنویسید