شهریار

 

از زندگانیم، گِله دارد جوانیم

شرمنده‌ی جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفـــــــــته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

گوش زمین به ناله‌ی من نیست آشنا

مـــــــن طایر شکسته پَر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون می‌کنند با غم بی همزبانیم

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود

برخاسـتی که بر ســــــر آتش، نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که « شهریار »

مـــــن نیز چون تو، همـدم ســـــوز نهانیم

 

 

استاد شهریار

دیدگاهتان را بنویسید