سیر یک روز طعنه زد به پیاز که تو مسکین چقدر بد بویی گفت: از عیب خویش بیخبری زآن ره از خلق عیب میجویی! گفتن از زشت رویی دگران نشود
گفت دانایی که گرگی خیره سر هست پنهان در نهاد هر بشر لاجرم جاریست پیکاری سترگ روز و شب، مابین این انسان و گرگ زور بازو چاره ی این گرگ