سیر یک روز طعنه زد به پیاز که تو مسکین چقدر بد بویی گفت: از عیب خویش بی‌خبری زآن ره از خلق عیب می‌جویی! گفتن از زشت رویی دگران نشود باعث نکو‌رویی تو گمان می‌کنی که شاخ گلی به صف …

حکایت سیر و پیاز ادامه مطلب »

گفت دانایی که گرگی خیره سر هست پنهان در نهاد هر بشر لاجرم جاریست پیکاری سترگ روز و شب، مابین این انسان و گرگ زور بازو چاره ی این گرگ نیست صاحب اندیشه داند چاره چیست ای بسا انسان رنجور …

شعر گرگ از فریدون مشیری ادامه مطلب »